پرنده من
فریبا وفی
انتشارات : نشر مرکز
تعداد صفحه : 141
سال انتشار : 1381
جوایز :
بهترین رمان سال 1381 بنیاد هوشنگ گلشیری
بهترین رمان سال 1381 جایزه ی ادبی یلدا
تقدیر شده در مراسم جایزه ی مهرگان ادب-سال 1382
تقدیر شده در اولین دوره ی جایزه ادبی اصفهان- سال 1382
پرنده من اولین رمان فریبا وفی است که برنده چند جایز معتبر داخلی از جمله بهترین رمان سال 1381 بنیاد گلشیری و بهترین رمان سال 1381 جایزه ادبی یلدا شده است.
راوی داستان مثل همه رمان های دیگر وفی یک زن است. زنی که در 53 قطعه از کتاب به شکل قطعاتی که پازل وار کلیت داستان را تکمیل می کنند داستان را پیش می برد. زنی که بسیار آشنا می نماید. زنی که همه مان به نوعی در زندگی روزمره مان ان را دیده ایم. در خانواده مان یا همین دیوار به دیوار روزهای همسایگی.
داستان با مطلع زیبایی آغاز می شود که از دید بسیاری از منتقدین فراموش شده است جایی که زن به نوعی شروع به توصیف کل داستان می کند. در کتاب های وفی چیزی که بسیار پر رنگ است تصویری سازی محیط پیرامون داستان است به گونه ای که خواننده همراه شخصیت های داستان در آن محیط پیش می رود در ابتدای داستان هم توصیف محله جدید بسیار ماهرانه صورت گرفته است :
"این جا چین کمونیست است. من کشور چین را ندیده ام ولی فکر می کنم باید جایی مثل محله ی ما باشد.نه، در واقع محله ی ما مثل چین است؛ پر از آدم.
می گویند در خیابان های چین هیچ حیوانی دیده نمی شود. هر جا نگاه کنی فقط آدم می بینی. با این حساب محله ی ما کمی بهتر از چین است چون یک گربه ی هرزه داریم که وری هره ی ایوان می نشیند و همسایه ی طبقه سوم هم از قرار ، طوطی نگه می دارد. یک مغازه ی پرنده فورشی هم سر خیابان داریم."
داستان حول محور گذشته و حال زنی می گردد که در خانواده ای بزرگ شده است که سراسر رنج و عذاب روحی بوده است. زن گوشه هایی از ترس دوران کودکی خود را به دوران بزرگسالی خود آورده و همیشه نگران است که این ترس به دخترش شادی نیز منتقل شود :
"لال شده . صدایی خفه از دهانش بیرون می آید . چشمانش ترسیده است . گریه ی بی صدا را خوب می شناسم . گریه ی بی صدا یعنی که نمی تواند از اینجا برود . چمباتمه می زنم . سرم را میان دستها می گیرم . از اینکه دخترم شبیه من بشود بیزارم . هیچ وقت دنبال شباهت نبوده ام ولی آنرا دیگران پیدا می کنند و حاضر و آماده تقدیمت می کنند. نمی خواهم شادی همان رفتار مرا تکرار بکند"
امیر همسر زن ،دوست دارد به آینده ای که برای او در کشور کانادا خلاصه شده برود . مردی که پس از سالهای متاهلی تازه یادش افتاده است که زندگی مجردی هم نعمتی بوده است و حال زن و دو بچه به نوعی پاپیچ او شده اند. تصوری که خیلی از زندگی های متاهلی را آزار می دهد .فیل مردانی که همیشه پس از مدتی به یاد هندوستان می افتد و به قول زن داستان وقتی مرد سیر شد تازه عیب های زندگی را واضح تر می بیند.
شخصیت های داستان همه به نوعی در زندگی آزار دهنده ای شریک بوده اند.آقاجان پدر خانواده که در پیری زمین گیر شده است و مادری که همیشه در حال نالیدن بوده است و آخر عمر آقاجان توجهی هم به او نمی کرده است. دو خواهر زن (مهین و شهلا)هر کدام به نوعی درگیر مسائل روزمره خود هستند. در این بین به نظر شهلا خوشبخت تر می آید که او هم گرفتار مسائل روزمره زنانه از قبیل پیر شدنو غیره است.
در این بین واقعی ترین چهره داستان امیر همسر زن است که به قول خودش دوست دارد به دنبال رویاهایش برود و ساکن نباشد و چندباری هم به زن تاکید می کند که او هم این کار را انجام دهد و فریبا وفی در جایی از داستان ماهرانه وضعیت زن را توصیف می کند جایی که زن باید سفره را جمع کند ، چایی را حاضر کند و بعد نوبت شستن ظرفهاست و بعد ... و امیر هم چنان از او می خواهد که به فکر آینده باشد.
نکته جالب داستان این است که زن به مرور حس تنفر به امیر پیدا می کند ولی هم چنان به عنوان یک زن احساس می کند باید او را دوست داشته باشد، شانه هایش را ماساژ می دهد دنبال این است که غصه اش را کم کند و .. :
"کنار امیر دراز میکشم. حالا نه برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتادهایم."
در مجموع کتاب داستان روان و یکدستی دارد .فلش بک ها به صورت ماهرانه ای در دل داستان قرار گرفته و مانند کتاب ماه کامل می شود از همین نویسنده یک خط در میان روی اعصاب نیست.
راستی فراموش نشود، قهرمان داستان نام ندارد ... نمی دانم وفی چه عمدی داشته . آیا می خواسته عمق فاجعه را بیشتر نشان دهد و اینکه زن هیچ هویتی ندارزد و یا اینکه ...
نمره من به این کتاب : 3.5 از 5.0
بریده هایی از کتاب :
آزادی در بُعد جهانی معنا دارد. در بعد تاریخی هم همین طور. ولی در کار یک خانه ی قناس پنجاه متری در یک محله ی شلوغ و در یک کشور جهان سومی ... آخ چطور می توانم انقدر نادان باشم؟
امیر می گوید کسی که علاقه ای به دیدن نشانه ها ندارد مجبور است اتفاق را یکجا هضم کند.
همه در پارکینگ جمع شده اند. مردی که بعدها مدیر ساختمان می شود از همه می خواهد برای آشنا شدن با هم بگویند مالک هستند یا مستاجر؟ نوبت به من می رسد می گویم مالک. و تعجب می کنم از طعم شیرین آن . می آیم بالا و کلمه را مثل شکلاتی که یکدفعه کاکائویش دهان را پر کند مزه مزه می کنم. مالک. خدایا من مالکم. مالک.
از مزایای بالا رفتن سنم است که همان لحظه جوشی نمی شوم. در عرض چند ثانیه از بین چند رفتار ممکن، یکی را انتخاب می کنم. نیازی به بلند شدن و داد کشیدن نیست. نشسته هم می شود از خاانه محافظت کرد.
من هم گذشته را دوست ندارم. تاسف آور است چون گذشته مرا دوست دارد. بعضی وقتها مثل جانوری روی کولم سوار می شود و خیال پایین آمدن ندارد. فکر می کردم بعد از وصل شدن به امیر بتوانم آن را زمین بزنم. آرزو می کردم به آسانی از دست دادن بکارت، از شر آن خلاص بشم.
بچه ها نگاهم می کنند. عروسک شادی را از دستش می گیرم و شکمش را فشار می دهم. عروسک گریه می کند. می گویم"مثل این".
باتری را از دلش درمی آورم و دوباره عروسک را فشار می دهم. می گویم:
" می بینی؟ اگر صدایت درنیاید حتی بدتر از عروسک بدون باتری هستی، بدون قلب. آن وقت می شودهر کاری با تو کرد. چون کسی نمی فهمد".
به خاطر رازداری ام. خیلی زود فهمیدم که به یک صندوقچه می مانم با دری کیپ و پر از راز.
خاله محبوب می گوید:
" من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم".
جعفر شوهر اولش بود.
" گفتند تا عروسی نکنی نمی توانی ماتیک بزنی".
مامان نمی داند بخاطر چه چیزی زن آقاجان شد.
امیر خبر ندارد که روزی صدبار به او خیانت می کنم؛ وقتی که زیر شلواری اش به همان حالتی که درآورده وسط اتاق است. وقتی توی جمع آنقدر سرش گرم است که متوجه من نیست. وقتی سیر شده و یادش می افتد که منتظر ما نمانده است. وقتی مرا علت ناکامی هایش به حساب می آورد. وقتی زن دیگری را به رخ من می کشد. وقتی که می تواند از هر چیزی به تنهایی لذت ببرد. وقتی که تنهایم می گذارد، به او خیانت می کننم.
می فهمم که به قدر کافی احمق شده ام. موتور دعوا به راه افتاده است . بعضی وقتها خودت را هم بکشی ، فایده ندارد. دعوا به سرعت پیش می رود و با هیچ منطق و تدبیری نمی شود جلویش را گرفت . یکی او می گوید یکی من. دفاع کردن از چیزی که به آن اعتقاد نداری، لذتی ندارد .
. چشمانم را باز نکرده ام ولی از خواب بیدار شده ام . باید نزدیک صبح باشد . امیر به رختخوابم آمده . بازویم را دور کمرش می اندازم و سرم را می برم توی خم گردنش . آشتی بی صدا، بهترین آشتی روی زمین است . امیر دوباره پیش من است . خبر ندارد او را از دست چه کسی بازپس گرفته ام .
جمعه یعنی صدای بلند نمکی و سبدی و صدای بلندگوی وانتی که بار هندوانه به شرط چاقو دارد. جمعه یعنی صدای بلند تلویزیون و دهن دره های کشدار امیر. جمعه یعنی عوض کردن واشر کهنه ی شیر و درست کردن سیفون دستشویی. جمعه یعنی عصرهای طولانی و بهانه جویی ها.
شهلا وقتی سیر می شود رژیم می گیرد. فقط مغز فندق و بادام پسته می خورد.
مامان می گوید" حیف نیست آدم این همه درآمد داشته باشد و با دوتا فندق سر کند".
مهین وقتی سیر می شود زن مردی که نمی شناسد می شود و به آن سر دنیا می رود.
من باید مفلوک تر از همه باشم که وقتی سیر می شوم سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش سیرم، بگذارم و به صدای آب کشی توی روده هایش گوش کنم و تازه، شرمنده ی آن همه سیری باشم.
از کنار ضبط بلند می شود. مثل بچه ی نیمه گرسنه ای است که به زور از سر سفره بلندش کرده اند. کفش هایش را به پا می کند و جوری نگاهم می کند که انگار تقصیر من است که در این لحظه شکل زنی نیستم که عاشقانه دوستش بدارد.
شوهردار هم که شدی تمام دنیا قبل از هر کاری یک عدد ساعت گنده به دیوار اتاق خوابت آویزان می کنند و برای شنیدن اولین خبر لحظه شماری می کنند. بعد یکی آش آلو برایت می پزد و یکی لواشک ترش برایت می خرد. توی اتوبوس یکی بلند می شود و جایش را به تو می دهد و توی خیابان همه ی نگاه ها ناخواسته روی شکمت پایین می آیند که حالا دیگر گرد و قلنبه شده و از قلنبگی اش پیداست که پسر است.
بچه با کتک بزرگ نمی شود. بچه با تحقیر بزرگ نمی شود. قد می کشد ولی هرگز بزرگ نمی شود.
زنی که خیانت می کند می تواند هر چهره ای داشته باشد غیر از چهره ای که منیژه دارد. زنی که خیانت می کند نمی تواند مورد توجه همه باشد این طور که منیژه هست. زنی که خیانت می کند نمی تواند موی دخترش را ببوید و ببوسد این جور که منیژه می بوسد.
به امیر میچسبم و شانههایش را محکم میگیرم. برمیگردد و توی خواب بغلم میکند. حالا نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم.
امیر از سکوتهای من کلافه میشد. سکوت من او را میترساند. کمکم عادت به پر حرفی پیدا کردم. حتی در مواقعی که لازم نبود. سالها بعد یاد گرفتم که حرف میتواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد.
ازدواج اگر دوام بیاورد پوست زن شروع می کند به کلفت شدن. ظاهرا حساس و لطیف است ولی کلفت شده است. این زن نه غش می کند نه بی هوش می شود. نه شب و روز غصه می خورد. نه زمین را چنگ می زند. نه شب ها گرسنه می خوابد و نه می خواهد خون دخترهای قلمی را بریزد.
. ولی عشق مهین هیچ شباهتی به هیچکدام از اینها ندارد. عشق او نه آروغ می زند، نه خودش را می خاراند، نه زل زل نگاه می کند و نه فحش می دهد. فقط در کنارش دوچرخه سواری می کند.
امیر هم چراغ هایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی ها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است می تواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آب میوه ی خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت برود.
من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همه ی دنیا قهرم با خودم بیشتر.
ولی مهین چراغ های بیشتری دارد. چراغ های او مدام در حال روشن و خاموش شدن است. اگر چندتا از چراغ هایش خاموش باشد اهمیتی ندارد. باز هم چندتای دیگر روشن اند.
"کسی که پرنده اش از جایی پر بکشد مشکل می تواند همانجا بماند. در خانه ی خودش هم غریبه می شود".
ای لـــــــیا
سپاس ای لیای عزیز
به آرامش رسیدم از اینکه فهمیدم وقتی تنها تک چراغ من خاموش میشه،من دیوونه نیستم!!!
بیشتر زنان سرزمین من همین طورند...
و برای معرفی این کتاب و جمله های فوق العاده اش
5 هم کمه....
خیلی کمه برای انقد زیبا از احساسات یک زن گفتن..
یعنی تک تک کلماتش رو با تک تک وجودم حس میکردم..
من همون نویسنده این کتابم
حس اش میکنم
من یه امیر دارم
و یه زندگی مثل پرنده ی من
وااااای
فوق العاده بود این جمله اش:
من هم گذشته را دوست ندارم. تاسف آور است چون گذشته مرا دوست دارد. بعضی وقتها مثل جانوری روی کولم سوار می شود و خیال پایین آمدن ندارد. فکر می کردم بعد از وصل شدن به امیر بتوانم آن را زمین بزنم. آرزو می کردم به آسانی از دست دادن بکارت، از شر آن خلاص بشم.
.
.
.
بی انصافید! نمره ی کمی دادید!!
به نظرم این بریده ها نمره اش 5 بود از 5!!!!!
آنقدر حرفهایش تکان دهنده بود که حد ندارد! می دانید شاید چون واقعیت است تکان دهنده می شود!!!
اسم ندارد راوی، چون اسم راوی اسم تمام زنان سرزمین است!
یه جا خیلی یاد خودم افتادم اونجا که گفت فقط یک دونه چراغ داره و اگه خاموش بشه درونش ظلمت میشه اگه قهر کنه با همه قهره و بیشتر با خودش... درست مثل من!!
و چقدر زیبا بود اینکه گفت گاهی حرف زدن بهترین مخفیگاهه!!