یک چیزی توی ذهنت جابجا میشود، کلمه نمیشود، میرود در میان هزار و یک کلمه ی پنهانی که توی ذهنت مخفی کرده ای برای روز مبادائی که هیچوقت هم نخواهد رسید، چنگ میزنی روی خاطراتت، دست می کنی توی سینه ات، زنی با شال قرمز از روی سایه احساس خیابان می پرد ... می خندد!
طعم خوش بودن همین یک لحظه، رها می کنی خاطره را، یک چیزی توی ذهنت آرام میشود.
+ از میان هیمنطوری های روزانه