خسته ام از هر روزهای به نیمه نرسیده ی ِ تمام شده ... دوست دارم در تو تکرار شوم ... هی برگردانی ام و دوباره در دستگاه ضبط صوت زندگی روزمره ات بتپانی.
انقدر تکرار شوم تا لحظه ای برسد که بگویی: " دوسِت ندارم ، حالم ازت بِ هم می خوره ... برو بمیر!"
و من هم بروم در گوشه ای و مشغول مردن های هر روزه خودم بشم ... مردن هایی که هر کدوم به اندازه جدا شدن و پیوستن قاره های زمین طول خواهد کشید.
خسته ام بانو .... خسته تر از آن ام که بخواهم حتی بمیرم ... روحم را در جایی گم کرده ام ...گویا در حوالی تن ات!
تکرار و تکرار و تکرار ...