دختری بود
در پرده نازک خیالم
روزی نشست و دگر برنخواست.
می آمد
آتش میزد
می سوزاند همه خاطرات کودکی را
نمی رفت
اما خیال همچنان می سوخت.
روزی نوشت روی دیواری
دستی پنهان
که تورا چندی ست
می شناسد
این ذهن مرده مغروق ِ در خیال
چشم ِ سبز
ناگزیر نگاهش سبز نیست.
دل که سبز باشد
جوانه می زند
سبز می شود
از نگاه می ریزد بیرون .
دخترک هنوز هست
در خیال خالی پرده
پاک نمی شود.
نگاه سبز،
می نشیند روی خاطره همه این سالها
هر خاطره ای را سبز می کند
جوانه می زند
روی خیال نازک تنهایی.
ای لیا