روزگاری هم تصمیم داشتم درس را رها کنم و بروم اصفهان وردست یک استاد زبردست کاشیکار شاگردی کنم و کار یاد بگیرم و ... خط ثلث مینوشتم، همیشه مدهوش کاشیکاری های مساجد بودم. همیشه توی آن آبی فیروزه ای ها سیر میکردم، دیوانه میشدم! ثلث را هم همینگونه یاد گرفتم. کلاس نرفتم، آنقدر نگاه میکردم که کم کم خط نوشتن خودش شکل گرفت!
فرم های ترک تحصیل را گرفتم، پر کردم، چه شد که نشد، نمیدانم. گاهی چیزهائی درونمان به هیجان می آید، قُل میزند، می جوشد ... میرسد به مغزمان! اما نمیشود ...
نمی شود دیگر!
+ از میان همینطوری های روزانه