شب باشد
باران باشد
ستاره ببارد
دختری باشد روی ایوان
تو باشی
نگاه که می کنی
حسرت می نشیند روی خواب ِ خورشید.
باد باشد..
نسیمی شود
بوزد میان گیسوانت
میان این خالی شدن روان شاد آدمیان
دست کند زیر دامانت
برقصاند میان دستانش
دامن چین چین ات
بیافتد میان آغوش باد
ناز کند
بنشیند روی پر و خالی شدن
شیشه ای که تا میان
خاطره بود و نیم دیگرش در پی خاطره ای ست.
تو باش
باران هم نبود ، نبود
چه حاجت ، که باران نیز به شادی نگاه تو می آید
تو باش ، همه هستند ...
حتی آن کودک بازیگوش خاطره شیرین بعد از ظهر.
ای لیا