زندگی وقتی که من و تو نشسته بودیم توی مغازه اصغر گربه پز، طرفای میدان صیقلان رشت، کنار رودخونه، داشتیم سیرابی می خوردیم، اومد از کنارمون رد شد و رفت، همون پیرزنه بود که کمر خمیده ای داشت، چادر بسته بود به کمر، عصا میزد روی زمین، ایستاد، زنبیل رو گذاشت زمین، نگاه کرد، تو ندیدیش، سیرابی می خوردی، به من خندید، چندتائی هنوز دندون داشت!
منم خندیدم، تو گفتی : دیوونه شدی!
دیوونه شده بودم، بارون می یومد، من خیس شدم، تو خیس نشدی ...
+ از میان همینطوری های روزانه