سکوتی می شکند
خواب خورشید را.
پلکی می نشیند
سحرگاه شرم را.
چشمی
به پشت نگاه پنجره می زند
مردی می آید
زیبا روئی می خندد
خاطره ای میان گیسوان باد
شانه می کند زخم های کهنه را.
ای لیا