زن قطعه ها را میپیچد لای کاغذ نازک روزنامه و بندی هم میپیچد دورشان،با دقت توی فریزر میچیند، سر مرد هنوز روی میز آشپزخانه خیره نگاه میکند. زن بارانی اش را میپوشد. چتر را بر میدارد و بیرون میرود.
چند ساعت بعد، پیرزن طبقه پائین زن را جلوی آسانسور با یک تنگ شیشه ای بزرگ می بیند. زن عصر بخیری میگوید و وارد آسانسور میشود.
+ داستانک