زندگی مسالمت آمیز الفبای ساده ای دارد :
اگر روزه می گیری با نگاه های معنی دار به کسانی که نمی گیرند ، اجر و ثواب عبادت ات را از بین نبر ، هر کسی در انتخب راه خود آزاد است ... و اگر هم روزه نمی گیری ، دلیلی ندارد بخواهی به زور هر دگنگی ثابت کنی که کار بیهوده ایست و دین فلان است و بهمان ... تو راه خودت را برو ، او هم را خودش را.
سخت نیست ... می شود فقط قدری به این بیاندیشیم که دیندار و غیر دیندار ، هر دو انسانند و روزی که آدمی به جسمی بی جان تبدیل شود هریک را در سوراخ جداگانه می خوابانند ...باور کن!
یه راهی چیزی باید باشه مثل دستکاری ژنتیکی، تا صدایی مثل صدای "مهران دوستی" رو دوباره بوجود آورد.
امام علی گفته بود آدمی اولش نطفه ای ناچیزه و سرآخر هم لاشه ای بدبو! دنبال چی هستیم؟ این همه حرص و استرس و جنگ و دعوا برای دوزار دنیا و مافیهاش!؟
بی خیال بابا! زندگیتو کن ...
اتوبوسرانی تهرانو حومه نوشت
دست می اندازم میله را میگیرم. خودم را میکشم بالا،روی صندلی آخر قسمت مردانه دختر و پسری نشسته اند، جوانند و سرشار از شور و شوق. دختر از پنجره به بیرون خیره است و دارد حرف میزند. پسر او را نگاه میکند، خوشحال است، می نشینم روی صندلی جلوییشان. صدایشان را میشنوم، دختر میگوید: "ببین من یا صفرم یا صد، باید بتونی خودتو با این مساله وفق بدی!"
پسر هم جواب میدهد:" من اصلن عاشق همین اخلاقت شدم جوجو!"
گاهی چیزی که دچارش میشوند عشق نیست این است که "کاش زودتر بتونیم بریم تو شلوار همدیگه!" که این هم البته بد نیست خب، بستگی به خود آدمهای توی رابطه دارد.
+ از میان همینطوری های روزانه
ای لیا
یه سری هستن که یه سری دیگه رو دوست دارن، ولی هیچوقت بهشون نمیگن، یه جورایی با این حال خوش میگذرونن، سرخوشن و حال میکنن. اون آدما هم هیچوقت متوجه نمیشن که اینا دوسشون داشتن ولی گاهی یه انرژی خاصی رو حس میکنن که نمیدونن از کدوم یکی از خیابونای شهر داره میاد، همونجایی که اون آدم داره بهش فکر میکنه!
+ از میان همینطوری های روزانه
بارها عاشق شده ایم، بارها کسی را دوست داشته ایم، برایش از عشق مان نوشته ایم، از عشق افلاطونیمان که هیچ کس را یارای درکش نیست، عکسش را گذاشته ایم لای دفتری، کتابی چیزی و گاه به گاه نگاه کرده ایم و ذوق مرگ شده ایم لابد، شب توی بهارخواب، زیر لحاف ستاره ها دراز کشیده ایم و به روزهای خوبی که در آینده خودشان را آماده میکنند که ما را در آغوششان بگیرند لبخند زده ایم، به بویش فکر کرده ایم، که آمیخته ای بوده از عطرهای ارزان قیمت و بوی شامپو و کرمهایی که توی آن ظرفهای فلزی نازک میفروختند.
دفتری را پیدا میکنم، از سال سوم دبیرستان، لابلای داستان کوتاه و مزخرفاتی که آنموقع مینوشتم عکسش هنوز هست. دختری با صورتی که همه ی دخترهای آنروز داشته اند، موهای ریز دور ابروها و پشت لبها، نگاهی که میخندند، چشمهایی که رنگ روشن دارند، در میان درختهای سبز شمال ...
+ از میان همینطوری های روزانه
دو سه روزی ست به هم ریخته ام، وضع مزاجی ثابتی ندارم، میگوید :" چشمت زدن، هی خودتو بنداز جلو تو چش و چال مردم!"
چای نعنا و نبات را فرو میدهم پایین :"چشم و نظر چیه آخه؟ آدم مریض میشه خب! هزارتا آت و آشغال میخوریم، با هم جور در نمیان آدمو به هم میریزن"
"حالا هی بگو به این چیزا اعتقاد ندارم و اینا خرافاته ولی مردم چشم ندارن بقیه رو خوشحال ببینن، همین حسادتشون کار دستت میده"
"حسادت چی آخه، بی خیال توروخدا!"
"ساده ای به خدا، فکر میکنی همه مثل خودتن"
فشار مواد درون متعلقاتم دیگر امان نمیدهد به گفتگو ادامه دهیم، راه مبال را در پیش میگیرم!
+ از میان همینطوری های روزانه
نشسته ام پشت میز رستوران قطار، خیره ام به جایی در افق، زن می آید و چنگ میزند توی ابرها، باران می بارد، قطار حجم خفته تونل را میشکافد، سیاهی پخش میشود روی اندوه کلماتی که توی گلویم مانده اند، روشن که میشود، دختر ترکمن دارد روسری اش را تکان تکان میدهد، به جایی خیره است در افق، من به او خیره ام.
+ از میان همینطوری های روزانه