بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

868


پیشخدمت بار آمد و کاغذی داد دستم، گفت : خانم اینو دادن.

نگاه کردم آنطرف دیدم زنی با رانهای کشیده که پاهایش را انداخته بود روی هم و کفش پاشنه بلند سرمه ای رنگی را با لباس شب سرمه ای رنگ ست کرده است و موها را از پشت سر جمع کرده بود و گوشواره بلندی هم انداخته بود، دارد به من نگاه میکند، لبخندی زد، گیلاسش را بالا آورد و برد نزدیک لبهایش، خودم را جمع و جور کردم، لبخندی زدم، به فکر این بودم که کدام هتل برویم، کاش شیو کرده بودم! کاغذ را باز کردم، نوشته بود: " زیپت بازه!"

نگاه کردم به شلوار، زبپ را بالا کشیدم، مردی از توالت بار بیرون آمد و دست زن را گرفت. رفتند.


+ داستانک



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد