بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

938


تذکر: ممکن است این متن طعم تلخ خیانت بدهد.(بر اساس داستان یکی از شمایان)

دیدنش حالم را خوب میکرد، چیزی درونم جریان پیدا میکرد. به قول دوستی هورمونهایم تنظیم میشد. حرف زدن با او احساسم را جلا میداد. دوباره میشدم همان زن شادی که بودم. خب من هرچند متاهل بودم، آن مرد هم در شرف جدایی. به حساب این میگذاشتم که آن زن این مرد را درک نکرده است. نفهمیده است. وگرنه این مرد با این وجنات چیزی کم ندارد. کارمان به چت کردن رسید. چیزهایی گفتیم. حرفهایی که زیادی خصوصی بودند. عکس هم. این وسط تنها چیزی که برایم مهم بود، بودن در اتمسفر آن مرد بود. نه عرف مهم بود نه هبچ چیز دیگر. نه اینکه من همسر داشتم و فرزند. همه چیز آن حال خوبی بود که در لحظه داشتم. اما اتفاقات همیشه آنطور که میخواهیم پیش نمیروند. به مرور تغییرات بوجود آمد. مرد از لحاظ روانی تعادل نداشت. به جایی رسیدیم که تهدید کرد حرفهایی که زده ایم را به همسرم بگوید. نگرانی افتاد به جانم، برای اولین تمام لذت های بودن با آن مرد تبدیل شد به زهر و افتاد به کامم.

پ.ن : گاه چیزی در زندگیهامان کم است، نیاز روحی، جسمی ... یک چیزهایی تبدیل میشود به تکرار، عادت. آدم خسته میشود. چنگ می اندازد به هرچیزی که حالش را خوب میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد