مردی که گورش گم شد (مجموعه ۷ داستان کوتاه )
حافظ خیاوی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحه: 90
نوبت چاپ: هشتم 1390
قیمت:2400 تومان
کتاب "مردی که گورش گم شد " مجموعه ای شامل هفت داستان کوتاه از خافظ خیاوی ست. کتاب در سال 1386 برنده تندیس بهترین مجموعه داستان از دومین جایزه ادبی روزی روزگاری شده است.
داستان های کتاب به ترتیب : روزه ات را با گیلاس باز کن، آنها چه جوری می گریند،چشم های آبی عمو اسد، صف دراز مورچگان ،مردی که گورش گم شد ، ماه بر گور می تابید و مردها کی از گورستان می آیند ، می باشند که به صورت بسیار روان و دل انگیزی تعریف شده اند. جایی خوانده بودم که تعداد اسامی کتاب را مورد توجه قرار داده بود.اسامی فرعی در کتاب بسیار زیادند و تا حدود 60 اسم هم می رسند که به نوعی جزء المان های فضا سازی داستان هستند. ما به نوعی با یک کجکوعه فیلم کوتاه سر و کار داریم که به شکل زیبایی فضا سازی نموده و خواننده را در دل محیط داستان قرار می دهد.
داستانها تصویر گر فضای مذهبی و دینی حاکم بر جامعه ی ماست . در داستان اول اعتقاد کودکی به گرفتن روزه به شکل واقعی بیان شده و همه ی ما هم روزگاری با این موضوع درگیر بوده ایم و یا در داستان صف دراز مورچگان عملن به جبهه آمدن یک فرد روستایی را به چالش می کشد.
و در پایان این موضوع قابل اشاره است که موضوعات حاشیه ای در داستانهای کتاب زیاد است و برخی شان به داستان خط هم داده اند و برخی آزاردهنده به پیش می روند. بهترین داستان های کتاب هم به نظر من روزه ات را با گیلاس باز کن و همچنین ص دراز مورچگان است.
خواندن این کتاب 90 صفحه ای را که هم ارزان است و هم وقتی از شما نمی گیرد را توصیه می کنم.
نمره کتاب از نظر من : 3.5 از 5
بریده هایی از کتاب :
شوکور هر وقت مرا می دید، لپم را می کشید. بعد می گفت : "تو دختر کی هستی؟" من هم عصبانی می شدم می گفتم که من دختر نیستم. بعد هم داد می زدم و می گفتم :" شاشیدم تو میدانت ." شوکور هم می خندید ، قهقهه می کرد ، بعد می گفت :" بیا بشاش پای این درخت ، بدجوری خشک شده."
لب هایش مثل آن دو گیلاس بود ، مثل زبانش بود.آدم دلش می خواست ببوسد.
یک بوسه به یک سیلی می ارزد. به یک سیلی ،یک لگد ، چهارتا مشت و هزارتا مرگ می ارزد.
حاج خلیل گاهی می آمد مغازه ، کمی می نشست ، با پدرم حرف می زد.یک روز وقتی خواست بنشیند ، داوود چهارپایه را از زیرش کشید، بیچاره مرد با کون خورد زمین ، کلاه لبه دارش هم افتاد.بلند شد، پشتش را تکاند به پدرم گفت :" قسم به بیتی که رفته ام بی بسم الله است." شب، پدر به مادر گفت که حاج خلیل چه گفت. مادر لبش را به دندان گرفت، گفت :" خجالت نمی کشد مرد گنده." بعد لبخندی زد به پدر و گفت :" واقعن."
امام رخصت می دهد تا کاروان از شترها پیاده شوند.آخر سر حُر اجازه نداد که کاروان به راه خود ادامه دهد. امام و عباس خیلی با او حرف زدند، ولی حر، با این که مرد خوبی بود، از خر شیطان پائین نیامد. گفت :"من مامورم و معذور!"
صفر علم را بین زن ها می برد. می گوید :" خدا به زن ها برکت دهد ، خوب نذر می کنن."
من گریه کردن بلد نیستم.چند سالی باید بگذرد ، بزرگ که شدم انشاء الله یاد می گیرم.
دوست ندارم با خمپاره بمیرم. با خمپاره که میمیری، خیلی شانسی میمیری. کسی تو را آدم حساب نمیکند. اللهبختکی چیزی میاندازند، ممکن است بخورد به تو یا بخورد به شغال. دوست دارم تکتیرانداز بزندم. کسی که تو را میبیند، نشانهگیری میکند و راست میزند به تو. آنجا تو ارزش داری. تو را آدم حساب میکند.
خاله ام سیاه نوحه می خواند، خوب بلد است بخواند .صدای خوبی هم دارد.اگر مملکت دیگری به دنیا آمده بود حتمن خواننده می شد.
گورم پنجاه متری از جاده دور است. چند روز که بگذرد، خاک و شن رویش را می گیرد. کهنه اش میکند و شبیه همین بیابان میشود و راستی راستی گورم گم میشود. خوب نیست ادم گورش گم بشود. جایی چال شود که کسی نداند. وقتی زنده بودم هیچ اهمیتی نمیدادم که بعد از مردنم کجا گورم کنند،کسی برایم گریه بکند یا نکند. ولی الان دوست داشتم که کسی روی خاکم گریه کند.
زنهایش شاکی می شدند و رو ترش می کردند.امینه خانم که اصل و نسب گرجی داشت ، قهر می کرد و می رفت خانه برادرش. آن یکی که زن دومش بود غر می زد و گاهی الم شنگه راه می انداخت و تهدید می کرد. به پهلوی شکسته ی فاطمه قسم می خورد که اسید می ریزد توی آفتابه اش.
ای لیا
ممنون برای معرفی کتاب
ممنوووووووووون برای آپدیت کردن وبلاگتون
خواهش میکنم