رفت نشست روی همان نیمکت توی همان پارک نگاه کرد به جای خالی مرد, دراز کشید روی نیمکت, نگاه کرد به نور تیز خورشید که یک خط در میان از میانِ شاخه های رقصان در باد روی صورتش خط می انداخت, چشمهایش را بست, حس کرد مرد نشسته است بالای سرش, دست میکند توی موهایش, لبخندی دوید روی صورتش ... چشمهایش را باز کرد, سرباز نگاهش میکرد, گفت : خانم اینجا دراز نکشید!