بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1259 - تقدیر؟!


من عقب نشسته بودم کنار مهندس برقمان، پسرخاله راننده هم عقب بود، قرار بود توی راه پیاده شود و برود روستایشان، مهندس مکانیکمان جلو نشسته بود، تا آمد راه بیافتد یادم آمد یکی از مدارک را جا گذاشته ام. سال هشتادو هفت ناظر پروژه ای در استان کرمان بودم، هر روز از کرمان راه می افتادیم و میرفتیم تا نزدیکی های رفسنجان و برمیگشتیم، هرچند من ترجیح میدادم توی رفسنجان برایمان خانه بگیرند که بچه ها قبول نکرده بودند. رفتم بالا و برگشتم دیدم مهندس مکانیکمان رفته و نشسته عقب، هرچه اصرار کردم جلو ننشست. صبح ساعت پنج و نیم از کرمان راه می افتادیم، قبلش راننده نان میگرفت برای صبحانه مان، اما امروز استثنائن نگرفته بود، توی راه نگه داشت نان بگیریم، پنج دقیقه ای آنجا تلف کردیم، بعدش مهدی(راننده مان) گفت که بنزین هم نزده و میترسد وقت برگشت توی راه بمانیم. بنزین را هم توی شهر همیشه میزد ولی اینبار هم اینکار را نکرده بود، یک جائی هست بعد کرمان به اسم سه راهی باغین یک طرفش میرود سمت رفسنجان، همانجا توی پمپ بنزین نگه داشت بنزین بزند، بنزین که تمام شد چک پول پنجاه تومنی داد، مسول جایگاه پول خرد نداشت، رفت دنبال پول خرد، سه چهار دقیقه ای هم انجا تلف شد، باقی پول را که گرفت و از محوطه پمپ بنزین خواست خارج بشود تا از روی شانه خاکی بیاید روی آسفالت یکهو صدا کرد : اِی وای ... اِی وای ... من برگشتم به مسیر نگاه مهدی، یعنی پنجره سمت خودم، پرایدی با سرعت از آن یکی طرف جاده می آمد به این سمت یعنی خط وسط را هم برید، اول جاده رفسنجان از سه راهی باغین فقط همین قسمتش دو طرفه است، الباقیش دو راه جداگانه رفت و برگشت دارد، من که درکی از صحنه نداشتم فقط خیره شده بودم به آمدن پراید، با سرعت می آمد، راننده یکهو گاز داد، ماشین کمی جلو پرید و بعدش فقط یادم هست که چیزی خورد به ماشین و چرخید و چرخید و چرخید، کمربند مرا قفل کرده بود. از این طرف جاده رفتیم و افتادیم آنطرف جاده، همان پرش کوچک ماشین به سمت جلو باعث شده بود که پراید به جای اینکه بیاید توی اتاق و همه مان را له کند بزند به چرخ و لاستیک عقب. قبلتر شرح باقی تصادف را یکبار نوشته بودم، من کتفم درآمده بود تا بعد از انتقال آن عقبی ها به بیمارستان نفهمیده بودم. آن عقب بچه ها افتاده بودند روی هم، یکی خونریزی داخلی داشت و شانس آوردیم راننده امبولانس زود فهمید، یکی دستش شکست و آن یکی هم سرش ضربه دید. من چون جلو نشسته بودم فقط کتفم در امد آنهم به خاطر فشار کمربند و چرخش ماشین. بعدها کارشناس پلیس گفته بود که پشت سر ما جلوی پمپ بنزین یک تیر چراغ برق بوده که دورش را هم با بتن پر کرده بودند پراید اگر به شما نمیزد میرفت توی تیربرق و دو سرنشینش هم در جا کشته میشدند با آن سرعتی که پراید می آمده. به هرکه میگفتیم میگفت این تقدیر بوده یعنی تمام آن توقف ها از در خانه بگیر و بیا تا برسیم به نان و چک پول و بنزین و ... همه اش برای این بوده که سرنشینان پراید که خوابشان برده بود کشته نشوند، بزنند به ما که زنده بمانند، چرخ ماشین ما نیروی ضربه را دمپ کرده بود، آنها فقط کمی کوفتگی داشتند. هرچند راننده ما هم اگر آن پرش کوچک را نداشت بنده الان در خدمتتان نبودم که این چند خط را سیاه کنم.
تقدیر بود یا هرچیز دیگر آن روز همه چیز دست به دست هم داده بود که آن تصادف رخ بدهد. هرچند جلو نشستن من هم باعث شد که کمتر آسیب ببینم.


+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد