بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1278


مرد دست گذاشته بود روی فرمان ماشین, نگاه میکرد به زن, سرش را برد به طرف زن, زن نزدیکتر شد و آرام لبهای همدیگر را بوسیدند, زن چرخید به طرف در, انگار که بخواهد پیاده شود, مرد چیزی گفت, زن برگشت لبخند زد و چیزی گفت. اینبار زن سرش را برد به طرف, لبها را چسباند به لبهای مرد, مرد مقاومت نکرد, دست گذاشت پشت سر زن و لبهای زن را شدیدتر بوسید, بیشتر خوردن بود تا بوسیدن. جدا شدند, زن اشاره کرد به لبهای مرد, مرد خندید و دست کشید روی لبهایش, زن خواست پیاده شود, در ماشین را که باز کرد مرد دوباره خم شد و اینبار آرام روی لبهای زن را بوسید, زن پیاده شد, مرد از جلوی من گذشت, رفت و دور زد و برگشت, رسید سر کوچه ای که زن را پیاده کرده بود, نگاه کرد به سمت کوچه, حس کردم دارد از پشت سر راه رفتن زن را نگاه میکند, صورت مرد را نمیشد دید که دارد لبخند میزند و یا اینکه چشمش هم پر بوده از خنده لابد ولی حال خوبشان پخش شده بود توی یکی از خیابان های خلوت پائیزی شهر.



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد