مینا خانم را هیچوقت بدون ماتیک قرمز روی لبهایش ندیدم. توی مهمانی ها بیشتر از همه میخندید, بیشتر از همه جنب و جوش داشت, وقتی میخندید ماتیک قرمز دور دندانهای سفیدش بیشتر جلوه میکرد. عادت داشت آقا رسول را رسول جان صدا کند, کمتر دیده بودیم زنی همسرش را با پسوند جان خطاب کند یا حداقل توی فامیل ما نبود. بچه ای نداشتند, چندبار میناخانم عزمش را جزم کرده بود بچه ای بیاورند و بزرگ کنند آقا رسول قبول نمیکرد. هیچوقت هم قبول نکرد. آقا رسول هفت سال پیش مرد, مینا خانم را ندیده بودم تا همین روز دفن عموی بزرگم, توی بهشت زهرا دو ماه پیش. انگار قدش کوتاهتر شده بود چاقتر شده بود, خسته تر از روزهای جوانی اش بود و اینکه دیگر ماتیک قرمز را هم نداشت. آن ماتیک قرمز که جایی پس ذهن خاطرات کودکیمان هنوز جان دارد.
سرمایهٔ عمر آدمی یک نفسست
آن یک نفس از برای یک همنفسست