صدایم میکند، برمیگردم به سمت صدا از ته کوچه پیرزنی ظرف غذای یکبار مصرفی را میآورد و میگذارد توی دستهایم، میگوید که نذریست، میگیرم و تشکر میکنم، پیرزن میرود پشت سرش میگویم: خدا پدرت رو بیامرزه، جواب میدهد خدا خودم رو هم بیامرزه. لبخند میزنم دور شدن پیرزن را نگاه میکنم و برمیگردم به سمت خیابان. مثل همیشه شلوغ است آدمها میروند و میآیند، از زیر پل رد میشوم، هنوز هم همانجاست، چندماهیست آنجا میخوابد، میروم و غذا را تعارفش میکنم، میگیرد و میگوید که دلستر هم میخواهد میآیم اینطرف خیابان از دکه روزنامه دلستر خنکی میخرم برمیگردم میبینم یک گربه با سه تا توله کنار مرد زمین را لیس میزنند خوراک روی عدس پلو را داده بود به گربهها. دلستر را گرفت نصف دلستر را که خورد سرش را بالا برد و گفت خدا این رفیق مارو ببخش!
خداحافظی نکردم او هم خداحافظی نکرد کمی دورتر برگشتم پشت سرم را دیدم، پاهایش را دراز کرده بود شیشه دلستر را کج کرده بود گربه ها به سر شیشه زبان میزدند.
+ از میان همینطوریهای روزانه