سه تا بودند، چهارمی کمی دورتر بود، دست کم پانزده سال بیشتر نداشتند، شاید هم کمتر، روی نیمکت پارک دختر بچه دوازده سیزده ساله ای را دوره کرده بودند، اینکه میگویم سن دختر دوزاده سیزده ساله بود چون جثه اش کوچکتر بود ممکن است او هم همسن پسرها بوده باشد، اولش فکر کردم دور هم نشسته اند به بگو بخند ولی چیزی اینوسط درست نبود یکی از پسرها دست گذاشته بود روی شانه دخترک و گاهی دست را میبرد زیر مانتوی مدرسه دخترک، آن یکی هم که کنارش نشسته بود دست میکشید روی ران دخترک، حدس زدم با دخترک ور میروند، رفتم و گفتم که جمع کنند و بروند یکیشان که گنده تر بود آمد جلو گفت :" به تو ربطی نداره حاجی! راتو بکش برو" یک آن حس کردم دختر بچه هم خودش نمیداند چرا آنجاست البته از خنده های ریز ریزش میشد فهمید با پسرها دوست است و اعتراضی ندارد، پیش خودم گفتم فرض کن ساراست، بچه است آسیب پذیر است خودش نمیداند ولی تو میدانی. دوباره گفتم اینبار پسرگ آمد جلوتر هم قد من بود درشت بود با دست خواست بزند تخت سینه ام انگشت اشاره اش را گرفتم چرخاندم پشت سرش فشار دادم درد میکشید نشست روی زمین باز فشار دادم، مچاله شد، گفت : غلط کردم! قطعن حس قهرمان نداشتم، حس اینکه دارم حساب چند جانی را می رسم نه! اینها بچه بودند، خوشحال نبودم از این برخورد ولی میدانستم کار درست همین است اینکه آن دختر بچه شاید خودش نداند چرا این برخورد را کرده ام ولی خودم میدانستم، دست پسرک را ول کردم، بلند شد و با آن سه تای دیگر در رفتند دورتر که شدند چندتائی فحش خارمادری هم دادند، یک تکان دادم به خودم که یعنی میخواهم بگیرمشان دویدند یکیشان خورد زمین دلم سوخت، دختر بچه نشسته بود همانجا روی نیمکت، حرف نمیزد، پرسیدم کلاس چندمی گفت هفتم! گفتم کسی هست که بتونی درباره این ماجرا باهاش حرف بزنی گفت خالم دانشجوئه گفتم به همون بگو! بلند شد و رفت.
+ از میان همینطوری های روزانه