پیرمرد دست مرا گرفت و نشاند کنار خودش توی قطار مترو، حرفی نزدم او حرف زد از اینکه این مملکت چرا اینقدر با خودش سر جنگ دارد اینکه چرا آدمها دیگر مهربان نیستند چرا کسی نمیفهمد همه داریم در یک باتلاق فرو میرویم حرفی نزدم، پلک هم نزدم، توی ایستگاه نواب کمی مکث کرد، نگاه کرد به نوشته های روی دیوار و بعد گفت من شادمان باید پیاده میشدم هیچ چیز سرجای خودش نیست من هم سرجای خودم نیستم، پیاده شد درها بسته شد زنی آمد نگاه کرد به جای خالی پیرمرد خودم را کشیدم سمت جای خالی پیرمرد زن نشست بین من و حفاظ شیشه ای صندلی آخر.