بعضی وقتها آدم یک طوری بی حوصله است که تمام آرزوهایش اگر با هم یکجا برآورده شوند باز کلاف پیچیده حوصلهاش باز نمیشود، رخوت و خستگی چنان دست و پای آدم را میبندد که انگار غم هزاران سال زندگی بشریت روی دوشت سنگینی میکند، چه کنیم؟ هیچ! چای مینوشیم و در خیال آدمهای دیگر خود را رها میکنیم ...
زیبا بود