خانه عمو بودیم، پدر توی حیاط کباب باد میزد ماها در هال خانه توی سروکله هم میزدیم عمو نماز میخواند، من برادر کوچکترم را گرفته بودم زیرم و نشسته بودم رویش هرچه میگفت دارم خفه میشم اهمیت نمیدادم یکهو دیدم یکی دو سه تا پس گردنی خواباند و یک لگدی هم حواله ماتحتمان کرد، عمو بود بعد از چشم غره دوباره برگشت سر نماز و ادامه داد : والضضضضضضااااااللللللین!