یکم - هشت سال است بیوقفه کار کرده است، چون مجرد است صبح زود آمده و آخر وقت رفته. تمام کارهایشان را انجام میداده حتی دفتر را هم گاهی تی میکشیده، دوست پسر نداشته، همیشه میگفت وقت این کارها را ندارم. هیات مدیره خواسته بودند از او تشکر کنند یکیشان بعد از سفر ایتالیا برایش یک ساعت گرانقیمت آورده و با تقدیرنامه تقدیمش کردهاند. ساعت را میبرد قیمت کند، پیرمرد ساعتفروش ساعت را نگاه میکند و میگوید شش هفت میلیون میارزد، بعد خیلی جدی میگوید" کدوم پسر رو تیغ زدی مجبورش کردی اینو واست بخره که حالا آوردی بفروشیش؟"
دوم - ۱۰ سالیست تهران ساکن شده کار میکند، چندبار مجبور به جابجائی شده، چند سال قبل عفونت تناسلی داشته بعد از کلی درمان بهبود یافته و اخیرن هم دوباره یک بیماری تناسلی دیگر گرفته، میگوید : دوست پسر درست درمون کیمیاست، منم نیاز دارم هرچند ماه با یکی هستم، با یکیشون یه سال بودم تصمیم داشتم ازدواج کنم که عفونت رو از همون گرفتم! اونم همچین آدم نبود!
سوم - مرد به زن میگوید که بچه را به او نمیدهد، شش ماه است دنبال جدائی هستند، زن مهریه را میبخشد، مرد خانه را برمیدارد، بچه را به زن میدهد، یک سال بعدش مرد زن را مجبور میکند بچه را پس بدهد چون زن دوست پسر دارد.
چهارم - دختر و پسر جوان نشسته اند توی ایستگاه اتوبوس، قربان صدقه هم میروند، دستهای همدیگر را گرفتهاند، دختر سرش را روی شانه پسر گذاشته، میشود از همین فاصله هم حرارت عشق و علاقه درونیشان را حس کرد، قطعن از زندگی فعلیشان لذت میبرند.
پنجم - زن و مرد تصمیم گرفتهاند مدتی از هم جدا زندگی کنند، طلاق نگیرند ولی توی خانههای جدا زندگی کنند، مرد خانهای اجاره میکند، بعد از مدتی زن و مرد آدمهای جدیدی را پیدا میکنند، هنوز طلاق نگرفتهاند.
+ از میان همینطوریهای روزانه