باران بزند، هوای احساس بپیچد توی کوچه ها و نفس های خیس خیابان بزند توی سرت و یادت بیاید روزی دستهایش را گرفته بودی و خیابان را پائین رفته بودی و توی یک لحظه دیده بودی قطره های باران ریخته بود روی لبهایش و خواسته بودی ببوسی ولی نمیشد، باران میزند و تو یادت می آید که دلتنگی شبیه هیچ چیزی روی زمین نیست، دلتنگی شبیه دلتنگی ست و سخت آدمی را می فشارد ..