بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1555


پیرمرد سر تقاطع ولو شد روی زمین، پیاده شدم دست پیرمرد را گرفتم، بلند شد و بعد که ایستاد دستش را کشید دستم را پس زد و بلند گفت: ولم کن‌ مهری! کیسه‌ی توی دستش را جابجا کرد و عصازنان کناره‌ی خیابان را گرفت و رفت.
خیره شده بودم به رفتنش، خودم را دیدم که یک روز آلزایمر گرفته‌ام و کسی دستم را گرفته است و بلند فریاد میزنم که ...


ازمیان همینطوری‌های روزانه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد