پیرمرد سر تقاطع ولو شد روی زمین، پیاده شدم دست پیرمرد را گرفتم، بلند شد و بعد که ایستاد دستش را کشید دستم را پس زد و بلند گفت: ولم کن مهری! کیسهی توی دستش را جابجا کرد و عصازنان کنارهی خیابان را گرفت و رفت.
خیره شده بودم به رفتنش، خودم را دیدم که یک روز آلزایمر گرفتهام و کسی دستم را گرفته است و بلند فریاد میزنم که ...
ازمیان همینطوریهای روزانه