بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1562


یکی از بیسکوئیتها را میزنم توی چای، یک لحظه نگاهش میکنم، قانون جاذبه و کشش سطحی مایعات دست به دست هم میدهند آن تکه خیس شده را میکشند به سمت لیوان تا بیایم با یک حرکت نینجائی بیسکوئیت را بالا بیاورم شِلپ پخش میشود روی میز، تکه بیسکوئیت پخش شده را با دستمال پاک میکنم، کمی از چای را هورت میکشم، نگاه میکنم به رنگ عنابی چای، چای شمال است، بوی خوبی هم دارد، شبیه بوی کودکی، چشمهایم را میبندم، یکهو بوی شالی تازه میزند زیر دماغم، چشمها را که باز میکنم همه جا سبز است، باد میزند توی شالیها، سبزی میرود تا آن ته توی خط افق میچسبد به کوههائی پوشیده از درخت، ریه هایم را پر میکنم از هوای تازه، سرم سبک می شود، چرخی میزنم، باد شرجی میزند توی صورتم، لیوان چای را میگذارم روی میز، بیسکوئیت دوم توی لیوان شناور است.



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد