یه رفیقی داشتیم که مادرش درگیر امور ماورایی بود، مثل احضار جن و این جور چیزها، خودش هم شاگرد مادرش بود، با هم خیلی بحث میکردیم میگفتم به اینچیزا اعتقاد ندارم اونم نمونه میاورد فیلمهای ضبط شده و اینجور چیزا، یه شب تو یه کوچه نیمه تاریک تو رشت یهو ایستاد چشماش برگشت انگشتش رو دراز کرد سمت یه جایی روی دیوار یکی از خونهها، یکی دوتا چراغ تو کوچه بود شروع کردن به پر پر زدن، من تکونش میدادم که بیدار شه دندوناش رو قفل کرده بود گفتم نکنه تشنج کرده یهو چشماش رو باز کرد اول به من نگاه کرد بعد از کنار گوشم نگاه کرد به پشت سرم چشماش گرد شد برای اولین بار یه وحشت واقعی رو توی چشم یه آدم دیدم خواستم برگردم پشت سرم دستاش رو گذاشت دور سرم و گفت نه یه جوری کلهم قفل شده بود نگاه کردم تو چشاش گریه میکرد میگفت نه، برنگرد، چراغا خاموش شده بود تاریک تاریک بود انعکاس یه نور رو توی چشاش دیدم نزدیک میشد با نزدیکتر شدن نور وحشت توی چشاش بیشتر میشد آروم آروم سرش رو تکون میداد اینجای ماجرا دیگه واقعن ترسیدم نمیتونم اون چهره وحشت زده رو توصیف کنم نور توی چشاش هی نزدیکتر شد و بعد این چشماش رو بست حس کردم یه حجم سنگینی از هوا یا چیز دیگه از کنارم رد شد قلبم یهو سنگین شد زیر دلم خالی شد چند لحظه بعد چراغا روشن شد این رفیق ما هم آروم شد یهو دستاش رو از سرم برداشت و گفت چی شد، چرا ایستادیم. هیچ وقت به روش نیاوردم ولی باز باور نکردم اون شب چیزی رخ داده باشه، به خودم گفتم به خاطر اون ترس تصور کردم، مثل شعبدهبازها که حواست رو پرت میکنن تا نفهمی کلک میزنن.
ادامه دارد ...
+ از میان همینطوریهای روزانه