خونهشون تو خیابون قبا پشت حسینیه ارشاد بود، یه سری گفت مادرم میخواد ببیندت، بهش گفتم قبول نداری این چیزارو. یه بار که اومده بودم تهران پنج شنبه شب قرار شد برم خونهشون، مادرش یه زن با ظاهری مذهبی بود، شبیه خانم جلسهایها، شام خوردیم، یه چیزی شبیه کتلت بود، بعدش همونجا پشت میز توی هال حرف زدیم، مادرش شروع کرد از تاریخچه ماورالطبیعه و کتابهایی که دربارهش نوشته شده حرف زدن، از ژاپن شروع کرد و رسید به خاورمیانه، برگشتم سمت رفیقم دیدم داره به آشپزخونه نگاه میکنه، برگشتم و دیدم مادرش داره کتری رو آب میکنه، گیج بودم یه خرده، مادرش از پشت میز بلند نشده بود هنوز داشت حرف میزد، برگشتم سمت زنی که روبروم نشسته بود، صورت زن توی تاریکی بود، از ابتدا نور خونهشون هم کم بود، اصلن یادم نیومد همون زنی که با هم شام خوردیم مادرش بوده یا نه، زنِ توی آشپزخونه گفت چای یا قهوه؟ برگشتم سمت دوستم دیدم داره زیر لب چیزی رو زمزمه میکنه، دست گذاشتم روی دستش دستم رو محکم گرفت، زنی که روبروم بود و مطمئن نبودم که همون مادر رفیقمونه هنوز داشت حرف میزد، نمیفهمیدم چی میگه، زن تو آشپزخونه باز گفت چای یا قهوه؟ کاملن گیج بودم، ترس نداشتم یه جوری ریلکس و راحت به زن توی آشپزخونه خیره بودم، گفتم چای! ۱رفیقم شروع کرد ناله کردن، از ته حلقش صداهای نامفهومی میاومد، یکهو زنی که روبروم بود بلند گفت نه! برو! به من اشاره کرد، زن توی آشپزخونه گفت نه باید بمونه، رفیقم خودش رو هی تکون میداد و چیزی شبیه ورد میخوند، زن از آشپزخونه اومد بیرون رفت طبقهی دوم، حس کردم سردم شد دست راستم بیحس شد، سایهای از پشت سرم افتاد روی میز، برگشتم زن توی آشپزخونه دست گذاشته بود روی شونهم، نگاه کردم به راهپلهی تاریک طبقه دوم، واقعن گیج بودم، زن رفته بود بالا ولی الان پشت سرم بود ... یه چیزایی اینوسط یادم نیست، فقط یادمه هر سه تایی رفتن طبقه دوم و من تنها بودم، یادم نیست چکار کردم ولی اینجاش رو یادمه رفیقم از تو آشپزخونه صدا کرد چای یا قهوه؟ برگشتم دیدم رفیقم تو آشپزخونه به من نگاه میکنه، نگاه کردم به زن روبروم، مادرش بود پرسید کتاب بهت قرض بدم بخونی؟ فقط خودشون دوتا بودن، اون زن دوم نبود، گفتم نه میخوام برم تازه یادم افتاد باید بترسم، فقط میخواستم برم بلند شدم مادرش یه لبخندی زد و گفت اگر تو هم دیدیش پس بدون یه سری چیزا رو اگر درک نمیکنیم دلیل بر عدم وجودشون نیست، وا رفتم قشنگ، شل شدم، رفیقم از تو آشپزخونه گفت چی بهش میگی مامان؟ گفت هیچی دوستت میخواد بره! رفیقم چیزی یادش نبود انگار اصلن ندیده بود، فقط من و مادرش دیده بودیم، پاهای سنگینم رو کشیدم تا دم در خداحافظی کردیم و اومدم توی کوچه، برگشتم دیدم مادرش هنوز تو چارچوب دره با تمام ترسی که داشتم برگشتم سمتش و گفتم تو غذا چیزی ریخته بودید؟ خندید در رو بست رفت تو.
ادامه دارد ...
+ از میان همینطوریهای روزانه