پدرم مارو خیلی کتک میزد، دستهای بزرگی داره و چون بنایی میکرد مثل آجر سفت بودن، با سگک کمربند میزد، با شلنگ میزد، صبح تا شب کار میکرد، محله داغونی داشتیم، به قول خودش میزد که دزد نشیم معتاد نشیم، سالها گذشته ولی دوسش دارم، دستاشو میبوسم. قرار نیست همه مثل من باشن، یادشون بره بعضی پدر مادرها واقعن نوع برخورد با یه نوجوان رو بلد نیستن، رفتار با یه جوان رو بلد نیستن، حرف زدن بلد نیستن، به قول جوونها فقط گیر میدن، ولی از یه سنی به بعد همه اینها یادت میره، دوست داری با پدر و مادرت دمخور بشی، گپ بزنی، ببینیشون و هی پیش خودت با ناراحتی میگی یه روزی میمیرن.
+ از میان همینطوری های روزانه