مرد توی تخت جابجا شد چندباری نگاه کرد به ساعت روی دیوار، چشمها را تنگ کرد عقربهها را ندید، بلند شد نشست روی تخت سر چرخاند به اطراف، هوا هنوز تاریک بود، چشمهایش به تاریکی عادت کرد بلند شد آمد توی آشپزخانه، کتری را پر کرد فندک اجاق را زد و زیر کتری رادگیراند، نشست پشت میز آشپزخانه، نور تیر چراغ برق از کوچه میزد توی آشپزخانه، گوشی را برداشت، عکسها و نوشتهها را بالا پایین کرد رسید به عکس زن مکث کرد، خیره شد به زن یادش آمد زن گفته بود شبیه هم نیستیم، شبیه آرزوهای هم نیستیم، زن گفته بود تو شبیه آسمان کویر در شب هستی من شبیه آسمان شهری پر نور در شب. مرد اولش نفهمیده بود ولی بعد فکر کرده بود که زن راست گفته است، آنها دو دنیای متفاوت بودند، دو سر جهانی شلوغ و آرام. کتری جوش آمده بود، مرد گوشی را رها کرد روی میز رفت توی قوری چای بریزد، تصویر زن هنوز لبخند به لب داشت.
+ داستانک