نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
اوریانا فالاچی
ترجمه : یغما گلرویی
انتشارات : دارینوش
سال انتشار : 1382
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد داستان زنی است که به صورت نا خواسته از مردی باردار شده است. مرد از زن می خواهد که بچه را سقط کنند ولی زن تصمیم می گیرد که کودک را بزرگ کند و مرد هم از جریان داستان خارج می شود. زن باردار کارمند اداره است و این بارداری بر کارهای روزمره او هم تاثیر گذاشته و علی رغم مقاومت در برابر همه حرف ها برای سقط کودک جایی از داستان تصمیم می گیرد کودک را سقط کند البته نه به صورت عمدی بلکه با توجه نکردن به او :
میترسم! از دستت کلافهاَم! تو فکر میکنی من چیاَم؟ یه جعبه؟ یه صندوق؟ من یه زَنَم، یه انسان! نمیتونم پیچُ مُهرهی مغزمُ شُلُ سفت کنمُجلو کار کردنشُ بگیرم! نمیتونم رو احساسَم خطِ قرمز بِکشمُ جلوی تظاهراتش بایستم! نمیتونم نسبت به شادیُ درد بیتفاوت باشم! به خیلیچیزا واکنش نشون میدَم! تعجّب میکنم، ناراحت میشم... حتّا اگه خودم بخوام هَم نمیتونم مثِ یه ماشینِ آدمْسازی بِشم! تو چهقدر پُرتوقعی! کوچولو! اوّل جسممُ گرفتیُ اونُ از حقوقِ اوّلیش که راه رفتن باشه محروم کردیُ حالا میخوای قلبُ مغزُ روحمم از کار بندازی؟ اونا رُضعیف کردی! قدرتِ فکر کردنُ احساس کردنُ اَزَم دزدیدی! حتّا ضمیر ناخودآگاهَمُ مقصّر میدونی! داری زیاده رَوی میکنیُ این انصاف نیست!کوچولو! اگه میخوای با هم باشیم باید یه سِری شرطا رُ قبول کنی! من یه کاری بَرات میکنم: چاق میشمُ بدنمُ میذارم در اختیارت! امّا روحممالِ خودمه! عکسالعملام مالِ تو نیست! اونا رُ بَردهی تو نمیکنم! تو نباید به چیزایی که دوسشون دارم کاری داشته باشی! الان هَر چی دِلمبخواد ویسکی میخورمُ روزی یه پاکت سیگارُ آتیش به آتیش دود میکنم! دوباره شروع میکنم به کار کردن! از صندوقْچه بودن درمیامُ بازَمبَدَل میشم به یه آدم! آدمی که هَر وقت که دِلِش بخوادُ عشقش بِکشه گریه میکنه، گریه میکنه، گریه میکنه... اَزَت نمیپُرسم که این کارامناراحتت میکنن یا نه! چون دیگه واقعاً از دستِ تو خسته شُدم!
این کتاب از دید یک زن و با نگاه او به جهان پیرامونی نوشته شده و در مقام نقد باید گفت کمی هم احساسات زنانه و در برخی از فرازهای کتاب کاملاَ یکجانبه وارد داستان شده هرچند کلیت داستان مجموعه جالبی از مونوگ زن با کودکی ست که همراه با داستان ذزه ذزه رشد می کند و خواننده را همراه رنج هایی که زن تصویر می کند ،می کشد.
جایی زن برای کودک سه داستان تعریف می کند که در این بین داستان ماگنولیا جالبتر از دو داستان دیگر است:
روزی، روزگاری دختر کوچولویی بود که عاشقِ یه درختِ ماگنولیا بود! ماگنولیا رُ وسطِ باغ کاشته بودنُ دخترک تمومِ روز تماشاش میکرد! از بالادرختُ تماشا میکرد چون تو طبقهی آخرِ خونهیی که کنارِ اون باغ بود زندهگی میکرد! از پنجرهیی درختُ تماشا میکرد که تنها پنجرهی رو بهباغ بود! دخترک خیلی کوچولو بودُ واسه تماشا کردنِ ماگنولیا مجبور بود بالای یه صندلی بِره وُ وقتی مادرش این کارشُ میدید داد میزَد که:
«ـ خُدای من! الان میاُفته! الان میاُفته...»
ماگنولیا بزرگ بودُ شاخههای بُلندی داشت! گُلای دُرُشتش مثِ دستْمالای تمیز تو هوا شکفته بودنُ دستِ کسی بِهِشون نمیرسید تابچینتشون! واسه همین وقتِ کافی داشتن تا پیر بشنُ زَرد بشنُ با صدای خفهیی رو خاک بیاُفتن! ولی دخترک مُدام تو این رؤیا بود که بالاخرهیه نفر میتونه یکی از اون گُلا رُ وقتی هنوز سفیدن بچینه! با همین رؤیا تمومِ روزُ کنارِ پنجره میشِست! بازوهاش رو نَردهها وُ چونهش روبازوهاش! خونهی دیگهیی رو به روی باغ یا دورُ بَرش نبود! فقط یه دیوارِ بُلند دور تا دورِ باغُ گرفته بود که به یه مهتابی ختم میشُد! رو نَردههایمهتابی همیشه لباسای شُسته پهن کرده بودن! وقتی رَختا خُشک میشُدنُ به بادی که از کنارشون رَد میشُد سیلی میزَدَن، یه زَن بیرونمیاومدُ اونا رُ با یه سبد جمع میکردُ میبُرد تو خونه! ولی یه روز اون اومد بیرونُ به جای تماشا کردنِ رَختا مشغولِ تماشا کردنِ ماگنولیا شُد! انگارداشت به چیدنِ یکی از اون گُلا فکر میکرد! چند دقیقه اونجا وایستادُ تو رؤیا فرو رفت! رَختای خُشک همینطور موج بَرمیداشتن! همون موقعسَرِ کلّهی یه مَرد پیدا شُدُ اون زنُ بوسید! اونم جوابِ بوسهشُ دادُ کم کم رو زمین دراز کشیدنُ بعدِ کمی تقلّا کردن با تنِ کوفته خوابشون بُرد!دخترک تعجّب کرد! نمیدونست چرا اون دوتا به جای این که فکری واسه چیدنِ یه گُلِ ماگنولیا بکنن، تو مهتابی خوابشون بُرده! همونجورمنتظر موند تا یه مَردِ دیگه سَر رسید! عصبانی بود! هیچّی نمیگفت ولی میشُد فهمید که عصبانیه! اوّل به مَردِ اوّلی حمله کرد ولی اون از دستشفرار کرد! بعد اُفتاد عقبِ زنِ که سعی میکرد از بینِ رَختا یه راهی باز کنه وُ بره اونوَرِ مهتابی! زَنُ گرفتُ بُلندش کرد ـ طوری که گمون میکردیهیچ وزنی نداره! ـ بعد از مهتابی انداختش پایین رو درختِ ماگنولیا! خیلی طول کشید تا زَن به درختِ ماگنولیا برسه! ولی بالاخره با صداییخَفهتر از صدای زمین اُفتادنِ گُلای خُشک به درختِ ماگنولیا رسید! یه شاخه شکست! همون موقع که شاخه شکست زن یه گُلُ کندُ بعدبیحرکت موند! دخترک مادرشُ صدا زَدُ گفت:
«ـ مامان! یه خانومُ انداختن رو ماگنولیا وُ اونم یه گُل چید!»
مادر خودشُ با عجله رسوندُ فریاد زَد:
«ـ اون زَن مُرده!»
از اون روز به بعد دخترک فهمید که برای چیدنِ هر گُل یه زن باید بمیره!
کتاب پر است از قطعات زیبایی که هر کدام از آنها می توانند به تنهایی کتابی را شامل شوند و به شکل منطقی در بین بقیه داستان کتاب پخش شده اند.
بریده هایی از کتاب :
زندهگی یعنی خستهگی! کوچولو! زندهگی یه جنگه که هر روز تکرار میشه وُ عَوَضِ شادیهاش ـ که تنها قدِ یه پِلک به هم زَدَن دَووم دارن ـ بایدبَهای زیادی بِدی!
هیچّی بدتر از نبودن نیست! بازم میگم از درد نمیترسم! درد با ما به دُنیا میاد، با ما قَد میکشه وُ باهامون اُخت میشه!جوری که حِس میکنیم مثِ دستُ پا همیشه باید باهامون باشه!
راستشُ بخوای من از مَرگ هم نمیترسم! وقتی یه نفر میمیره، معلومه که قبل از اون به دُنیا اومده بوده وُ همچین کسی یه روزی هیچ بوده!
تو دُختری یا پسر؟ دلم میخواد دختر باشیُ یه روز چیزایی که من الان حِس میکنمُ حِس کنی!
مادرم میگه: دختر دُنیا اومدن یه بدبختیهبزرگه! وَ من اصلاً حرفشُ قبول ندارم! وقتی خیلی دِلِش میگیره میگه: آخ! کاش مَرد به دُنیا اومده بودم!
میدونم دُنیای ما با دستِ مَردا وُ برای مَردا ساخته شُده وُ زورگوییُ استبداد تو وجودش ریشههایی قدیمی داره! تو قصّههایی که مَردها برای توجیه کردنِ خودشون ساختن اوّلین موجود یه زَن نیست، یه مَردِ به اسمِ آدم! بعدها سَرُ کلّهی حوّا پیدا میشه تا آدمُ از تنهایی در بیاره وُ بَراش دردسَر دُرُست کنه!
تو نقّاشیایدرُ دیوارِ کلیساها، خُدا، یه پیرهمَردِ ریش سفیدِ نه یه پیرهزنِ مو سفید! تمومِ قهرمانا هَم مَردَن! از پرومته که آتیشُ اختراع کرد گرفته تاایکار که دِلِش میخواس پرواز کنه! ب
ا تمومِ این حرفا حتّا اگه نقشِ یه مُرغِ کرچُبازی کنی، زن بودن خیلی قشنگه! چیزیه که یه شُجاعتِ تموم نَشُدنی میخواد! یه جنگِ که پایون نداره! خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیبِ ممنوعه رُو چید گُناه به وجود نیومد، اون روز یه قدرتِ باشکوه متولّد شُد که بِهِشنافرمانی میگن!
خیلی باید بِجنگی تا بتونی بگی تو تنت چیزی به اسمِ عقل وجود داره که دوس داری به صداش گوش بِدی!
اگه تو پسر به دُنیا بیایاَم خوشْحال میشم! شاید حتّا بیشتر از دختر بودنت! اون وقت مزّهی بردهگیُ بعضی از تحقیرا رُ نمیچِشی!
مثلاً اگه پسرباشی کسی تو تاریکی بِهِت تجاوز نمیکنه! لازم نیست صورتِ خوشْگِل داشته باشی تا تو نگاهِ اوّل چشمِ همه رُ بگیری! وقتی با همْسَرِت تورختِخواب خوابیدی لازم نیست هَر چیزیُ تحمّل کنی! کسی به تو نمیگه گُناه اون روزی دُرُس شُد که حوا سیبِ ممنوعُ چید!
کمتَر عذابمیکشی! لازم نیست بِجنگیُ ثابت کنی که میشه خُدا رُ مثِ یه پیرهزنِ مو سفید نقّاشی کرد، نه یه پیرهمَردِ ریشْسفید! میتونی هَر وقت دِلِتخواست شورش کنی! میتونی دوس داشته باشی، بدونِ این که یه شب از خواب بپّریُ حِس کنی داری تو باتلاق فرو میری! میتونی از خودتدفاع کنی بدونِ این که لیچار بشنوی!
اگه پسر باشی باید یه جورِ دیگه از ستمها وُ بردهگیها رُ تحمّل کنی! خیال نکن زندهگی واسه مَردا خیلی آسونه! اگه قَوی باشی یه سِریمسئولیتِ سنگین رو سَرِت آوار میشه! چون ریش داری اگه نوازش بخوای یا گریه کنی همه بِهِت میخندن! بِهِت دستور میدَن تو جنگا آدمبِکشی یا خودت کشته بِشی! چه بخوایُ چه نخوای تو رُ تو ظلمُ سِتَمای عتیقهشون شریک میکنن! ولی شاید واسه تمومِ اینا مَرد بودن یهماجرای دوستداشتنی باشه! دلم میخواد اگه پسر بودی وقتی بزرگ شُدی اون مَردی بشی که من همیشه تو رؤیاهام داشتم! با ضعیفا مهربونُبا ظالما خشن، با کسایی که دوسِش دارن نَرمُ با حاکما، بیرحم! دُشمنِ شُمارهی یکِ کسایی که میگن مسیح پسرِ زنی که به دُنیاش آوُردنیست!
عشق! ولی به نظرِ من عشقخیلی کمتَر از اینه که بَرات گفتم! مثِ یه جور گُرُسنهگیِ که بعدِ سیر شُدن سَرِ دِلِت میمونه وُ حالتُ میگیره! بعدش نوبتِ استفراغه! چرا هیچکسُ هیچ چیز نتونست معنیِ این کلمه رُ به من حالی کنه؟
یه روز پیرهزنی پیشِ کشیش رفت تا از تَهِ دِل اعتراف کنه وُ کشیش بِهِش گفت:
«ـ با شوهرت تو رختِخواب نرو!»
به نظرِ خیلیا گُناهِ واقعیِ یه زنُ مَرد اینه که تو رختِخواب با هَم باشن! اونا میگن واسه گُناه نکردن همین کافیه که بچّهدار نشیم!
دربارهی آزادی زیاد میشنوی! اینجا ما کلمهیی داریم که خیلی بیشتر ازکلمهی عشق به لَجَن کشیده شُده! مَرداییُ میبینی که واسه آزادی تیکه پاره شُدنُ شکنجه وُ حتّا مَرگُ به جون خریدن! امیدوارم تو یکی از اونابِشی! با این همه وقتی واسه همون آزادی، بند از بندت جُدا کنن، میفهمی که اصلاً وجود نداره! حداقل اونجوری که تو دوست داری وجود نداره!مثِ یه رؤیا، یا یه خیال که از فکرای قبلِ تولّدت دُرُس شُده! از اون زمان که آزاد بودی، چون تنها بودی! توی شکمِ من زندونی شُدی! جاتتاریکُ تَنگه وُ تا بیست هفته دیگه هم باید تو تاریکی بمونی! امّا تو این جای تنگ، تو این تاریکی، اونقدر آزادی که تو این دنیای بیرحمدیگه هیچ وقت همچین آزادییی رُ به دست نمیاری! ...
یه زَنُ یه مَرد با هم آشنا میشن، از همدیگه خوششون میاد، همدیگه رُ میخوان،شایداَم عاشقِ هم بِشن... بعدِ چن وقت همدیگه رُ دوس ندارنُ از هم خوششون نمیادُ آرزو میکنن که کاش با هم آشنا نَشُده بودن! چیزی کهدنبالش میگشتمُ پیدا کرده بودم: بچّه! عشقی که بینِ زَنُ مَرده مثلِ بهارُ پاییزه! وقتی عشق به دنیا میاد، بهار پُرِ برگای سبزه، ولی وقتی میمیرهچیزی به جُز برگای زردُ خُشک پُشتِ سَرش باقی نمیذاره!
میگن آبی سمبُلِ پسره! حالادیگه اون به رنگ هَم فکر میکنه وُ دوست داره تو پسر باشی! پسر به دنیا اومدن از نظرِ اون یه امتیازه! یه جور بَرتری! بیچاره تقصیری نداره!همیشه همینا رُ به گوشش خوندن که خُدا یه پیرهمَردِ ریش سفیده وُ مریم یه جابچّهییِ بیخاصیت بیشتر نبوده وُ بدونِ یوسف حتّا نمیتونستهیه آخور واسه به دنیا آوُردنِ مسیح پیدا کنه! حتّا تو افسانهها، آتیشُ پرومته روشن کرده!
آدم تا وقتی میتونه محترم باشه که به کسای دیگه احترام بذاره! اعتقاد داشتن آدم به خودش، باعث میشه دیگرونَم به اونمعتقد بِشن!
خطّی کهزِرنگُ احمقُ از هم جُدا میکنه گاهی اونقدر نازُکه که دیده نمیشه! واسه همین چه مَرد باشی، چه زَن، وقتی که خطی در کار نباشه این دوتاچیز با هم قاطی میشه! مثِ عشقُ نفرت، زندهگیُ مَرگ...
کاش معمّای بودن یا نبودن با این یا اون قانون حل میشُدُ هَر کسی واسه خودش یه راهِ حل پیدا نمیکرد! کاش پیدا کردنِ یه حقیقت، حقیقتایضدِ اون حقیقتُ پیش نمیآوُرد! کاش تمومِ حقیقتا دُرُست نبودن! هدفِ محاکمهها وُ دعواهای اونا چیه؟ میخوان به همه حالی کنن که چهچیزی دُرُسته وُ چه چیزی نه؟ میخوان عدالتُ به همه نشون بِدن؟ تو حق داشتی! کوچولو! حقیقت همه جا هست! وجدانِ هَر کسی از هزارونوُجدانِ جورواجور دُرُست شُده! من همون دکترمُ همون خانم دکترُ همون رییسُ همون دوستُ همون پدرُ مادر! من، تواَم! من همون چیزیاَم کهتَک تَکِ شُما بِهِم گفتین!
ای لیا.