بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

131


گلدانی تنها؛ شمعدانی
بر لب پنجره ای؛ طبقه سوم
زنی آویزان از بالکن
نسیمی در موهایش می پیچد.

آن پائین مردی انتظار را سر می کشد ... 
بادکنکی در دست باد
نوزادی گریان، 
فرشته ای روی لبهایت 
صدایم کن تا دوباره کودک تنهائی هایت شوم.



ای لیا

130


در پس کدام خاطره خوابیده است
آنکه مرا می جوید!

+ از میان همینطوری های روزانه

129


در خواب زنی،


آغوش مردی بسته میشود!



ای لیا



128


دوران دانشگاه عاشق شده بود، به سرانجام نرسید، چندسالی گذشت، از یکی از همکارانش خوشش آمده بود، یکباری که حرفش شد گفت : " اینکه قدش از من خیلی کوتاهتره به نظرت مهمه؟"
گفتم :" اگر بتونید با هم زندگی کنید، چه ایرادی داره!"
گفت که مادرش راضی نیست و چیزهای دیگر! ازدواج کردند، دوران عقد یکبار در یک مهمانی همسرش را دیدم، ورژن کوتاهتر همان دختری که عاشقش بود!

آدمها که بار اول عاشق میشوند، آن عشق اول یک جورهائی میشود مرجع، قالب اصلی، نقشه راه ... یعنی توی آدمهای بعدی دنبال همان جزئیاتیم. حالا نه همه مان، برخی. چشمها، بینی، کلیت صورت و ...
اخلاق؟ نمیدانم ... چون با نفر اول به سرانجامی نرسیده است و اخلاق آدمها هم تا زیر یک سقف نروند برملا نمیشود!

چندسالی گذشته است، گاهی لابلای حرفهایش چیزهائی می گوید، اینکه راضی نیست، اینکه ... من هم نمیدانم!

+ از میان همینطوری های روزانه


127


شهریور حس های خوبی را با خود می آورد، یک جورهائی ملس است، سردی و گرمی را با هم دارد، دونفره های زیادی را در پستوی ذهنش دارد!
دست هائی که گرماگرم خیابانی را میروند و می آیند، گاهی می پیچند توی هم، نجوائی در گوشی، و خنده ای که آوار میشود روی طعم بد اخلاقی های خیابان!

شهریور یعنی، پائیزِ جان! آغوشت را بیاور ... لبهایم که نه، لبهایت!

ای لیا


126 - عشق، سس و دیگر هیچ!


جوان ها شور عشق که برشان می دارد کرو کور میشوند، نه اینکه بد باشد، اتفاقن خوب است، عشق آدمی را وادار به حرکت میکند ولی الزامن جهت نمی دهد! 
بهشان که بگوئی : اینهائی که می گوئی را من خودم هم تجربه کرد ام ولی ...
می گویند : نه! شما جای ما نیستید، درک نمی کنید، نمی فهمید، ما بدون هم میشویم حکایت ساندویچ بدون سس، می شود خورد ولی لذتش به همان سس مخصوصی ست که هر ساندویچ پزی هم الزامن بلد نیست، سس ما ... ببخشید!! ... عشق ما با بقیه فرق دارد و چنین است و چنان است و هوس نیست و ...
می گذرد و به هم آغوشی هم میرسد و در نهایت میشود برخی از همین چس ناله های فیسبوکی!! 
عشق خوب است، قرار نیست همه چیز ردیف باشد، امن و امان باشد ولی بدانیم راه های رسیدن فقط یکی نیست، به تعداد ابناء بشر راه هست!


125 - توهم شاعر بودن


توهم شاعر بودن ...

چند سال پیش حوالی نخل تقی (جائی در جنوب، همان جائی که دختر بندر هم دارد) پروژه ای داشتیم، یکی را معرفی کرده بودند که مثلن پیش ما کار یاد بگیرد و یک سری کارها را هم انجام دهد و حقوقی هم بگیرد و ...، شش ماهی گذشت، یک روز عصر راه افتادیم از اول خط لوله گاز شروع کردیم و رفتیم و چند کیلومتری طی کردیم، این بین هم گاهی صحبتی میشد درباره پروژه و خودش و زندگی اش ، آخرها حین برگشت پرسیدم به نظرت فکر میکنی چقدر درباره پایپینگ(تاسیسات صنعتی) یاد گرفتی؟
ی خرده فکر کرد و گفت : فکر کنم هفتادوپنج درصد، کمتر و بیشتر!
دست گذاشتم روی لوله 40 اینچ و گفتم: دو سر این لوله رو میبینی؟ 
نگاهی کرد و گفت : نه مهندس! طولش زیاده خوب!
گفتم: من توی این ده سال از پایپینگ به اندازه مساحت همین کف دست از سطح کل این خط لوله یاد گرفتم!

شاعر بودن خوب است، تریپ شاعری هم که خوب تر، خوب نوشتن و دلبری کردن و ...
ولی این بین توهمش را داشتن سم مهلک است!

+ از میان همینطوری های روزانه


124


چندباری ماشین را عقب جلو کرد، جا نشد ... هوا گرم است، آدم را کلافه میکند. عقب را نگاه میکند، شال از روی سرش می اوفتد، زن موهای کوتاه پسرانه ای دارد، شرابی رنگ، زنی سی و چند سال ِ، همزمان با دوستی مشغول صحبتم، داستان را برایش تعریف میکنم، میخندد، می گوید : یکی از پسرهای فامیل می پرسید، این افتادن شال از روی سر موقع پارک دوبل برای خانمها اجباری ست؟
یک جورهائی جزء تشریفات پارک دوبل است!
زن کلافه میشود، همان نصفه ماشین که داخل پارک است را خارج میکند، هنوز شال روی دوشش است، عرق کرده است، صورتش التهاب دارد، اینطور مواقع کمکی هم نمیشود کرد، میرود، یک جای پارک خالی می ماند با رایحه زنی جا مانده بر احساس خیابان!

+ از میان همینطوری هیا روزانه


123


خوب است،
خاک بر سریهامان را برداریم و برویم یک جای دور
جائی که آغوش زنی،
خوابیده باشد زیر درخت سدری ...

+ از میان همینطوری های روزانه


121 - خاطرات شمال!


زنگ زده است که بریم شمال ویلای فلانی! خوش میگذرد ...
آمار اینجور شمال رفتن ها را دارم، دویست نفر می ریزند توی یک ویلای دو اتاقه، زنها یک طرف، مردها یک طرف، آخرش هم جا کم می آید و می بینی شب خوابیده ای در بَرِ فلانی! یا بهمانی شبها مثلن عادت لگد پراندن دارد، فک و جمجمعه ات را میگذارد کف دستت!
برای اجابت مزاج از دو روز قبل باید وقت بگیری یا بروی یک گوشه کناری و شکم ورم کرده را خالی کنی! هوا دم کرده است، همه چیز چسبیده است به هم، موها، لباس تنت، حمام رفتن؟! اصلن نگو، آن بخش که کاملن تعلق پیدا میکند به بانوان و کودکان با مسائل خاص خودشان!
همه چیز بوی نا میدهد، اصلن نمیدانی این وسط چه خاکی توی سرت بریزی، در طول مثلن سه روز کلن دو دانه شلیل و یک عدد هم موز گندیده نصیبت میشود، آخرش هم که همه چیز دُنگ دُنگ است، هشتاد هزارتومن پیاده ات میکنند! البته که خوش هم میگذرد، آفتاب سوخته میشوی، یک سری وسایلت گم میشود، کتابی که آورده ای بخوانی را دختر فلانی خوشش آمده و تو هم که کلن زبان نه گفتن نداری، داده ای رفته است. عصر روز آخر مصیبت همگی با هم آوار میشوند روی تنت، مثلن دارید بر می گردید، جاده شلوغ، دیروقت می رسی، فردا هم که شنبه است، روز اول کاری ...

جواب میدهی : " کار دارم، نمیرسم بیام!"
کلی توی دلت را آب می اندازد با فانتزِ های خاص این سفر که همه اش در بالا آمد.

یک آن به خودت می آئی و می بینی کنار ساحلی، به این فکر می کنی که الان دراز کشیده بودم توی خانه و کتاب میخواندم، فیلم می دیدم!
تا به خودت بیائی روی هوائی، روی دست بلندت کرده اند ... شالاپ !
با کتف میخوری کف ماسه ای دریا! درد کهنه میزند بیرون!

+ از میان همینطوری های روزانه


122


"زنی در آغوش ..."

چندشب پیش با یکی از دوستان تلفنی صحبت می کردیم، گفت از بین همه ی آنچه نوشته ای این در ذهنم مانده ...

+ از میان همینطوری های روزانه


120


توی مهمانی مرد ایستاده بود و دست چپش را کرده بود داخل جیبش، نوشیدنی را بالا آورد، کمی نوشید. از توی همان شیشه گیلاس دید که زنی به طرفش می آید، زن سلامی کرد، با کفش هائی که ده سانتی پاشنه داشتند باز یک سر و گردن کوتاهتر از مرد بود، دکلته مشکی پوشیده بود.
مرد هم سلامی کرد و هم کلام شدند،مرد میخواست به صورت زن نگاه کند، مجبور بود سرش را پائین بیاورد، گردی سینه های زن و خط بینشان توی زاویه دید مرد بود، مرد سرش را بالا آورد و بالاتر را نگاه کرد، زن دست کشید روی سرش! دنبال چیزی میگشت، چیزی که توجه مرد را جلب کرده بود ... چندباری این اتفاق افتاد،زن کلافه شد، خداحافظی کرد، آمد پیش دوستش. دوستش پرسید : خوب چی شد؟
"هیچی! مرتیکه خودشیفته ...."

دست گذاشت زیر سینه هایش، لباس دکلته را مرتب کرد! مرد از توی شیشه گیلاس زن را می پائید!


119 - ایران 140


یک جائی هستم اطراف تهران، آمده ام بازدید و بازرسی تجهیزات در حال ساخت یکی از پروژه ها در یکی از چند کارگاه اقماری پروژه. آمده ایم که مثلن یک وقت پیمانکار هوا برش ندارد که کار بی صاحب است و هر بلائی خواست سر مال بیاورد!
هوا خنک است، هوای خنک دماوند، ساعت هنوز به ده و نیم نرسیده است. نشسته ایم داخل دفتر کارگاه. پیمانکار گله میکند از اینکه پول چرا نمیدهند و وضعمان فلان است و این چندصد میلیون آخر را اگر ندهند کارگرها مرا زنده زنده میخورند! میگویم : پول شما که تو بقیه طلبا گمه اصلن! فعلن کارفرما با اون میلیاردییا نمی دونه چکار کنه! منم این وسط مرده شورم!
گوشی همراه زنگ می خورد، یکی از دوستان قدیم است!

"سلام، چطوری مهندس، از این ورا؟"
"سلام، شنیدی هواپیما افتاده؟"

خُب! خبر کوتاه است ... طی این دوازده سال کار و پرواز ماموریتی این شاید هشتمین یا نهمین سقوطی باشد که می شنوم! 

"میرفته طبس! گفتم ببینم از بچه های پروژه طبستون کسی هم بوده؟"

سال 88 یکی دوباری رفته ام طبس. پروژه ای داشتیم، سر پول کار به توافق نرسیدیم دیگر نرفتم. چند نفری را می شناسم. خداحافظی میکنم و گوشی را قطع میکنم. همان یکی دونفر را می گیرم . پس از چند باری تقلا هردو جواب میدهند. زنده اند. ساعت یازده حرکت میکنم به سمت تهران، نرسیده به رودهن، گوشی زنگ میخورد، از دوستان همکار پروژه نیروگاهیمان است. خبر میدهد که یکی از همکارانشان در هواپیما بوده، نمیشناسم! متاسفانه جزء کشته شده هاست!احساس تاسف دارم ولی خوب یک جورهائی همه مان عادت کرده ایم به این حجم عظیم اخبار ناراحت کننده، همین یک قلم داعش که دارد یک جورائی نسل بشر را ریشه کن میکند خودش برای بی حس شدن احساساتمان کفایت میکند!
از دفتر زنگ میزنند که باید بروید کردستان برای جلسه فلان و بهمان! 

"ماشین کی راه می اوفته؟"
"براتون بلیط هواپیما گرفتن! ساعت 5 عصر!"

ده دوازده باری رفته ام کردستان. راه نزدیک است، صرف نمیکند با هواپیما بروی سنندج و از آنجا هم سه ساعتی بروی تا پای پروژه. سر همین کارفرما ماشین در اختیار می گذارد. از تهران پنج ساعت راه است با ماشین. 
"هواپیما؟ "
چند کلام دیگر ردوبدل میشود. رسیده ام دفتر. منشی بهت زده است. پرینت رسید بلیط را می گیرد طرفم!

"مهندس! میشه نرید؟"
"هان!"
"آخه هواپیا سقوط کرده ..."

برای اولین بار از وقتی که خبر را شنیده ام کمی ترس می نشیند توی جانم! جا می خورم ... به این فکر نکرده بودم. اینکه هواپیما سقوط میکند. هربار کارت پرواز گرفته ایم و نشسته ایم و در بیشتر موارد هم تا مقصد خوابیده ایم. یک باری در طول این بیش از صدبارپرواز، چرخ هواپیما باز نشده بود که آخر سر نمی دانم به چه لطایف الحیلی بازش کردند و نشستند. یکبار هم کرمان می رفتیم با همین ایرباس های ای سیصد، دوبار تا نیمه های راه رفت و برگشت و آخر سر هم خلبان گفت نمی تونم بروم، هواپیما نمیخواد بره، جونتون رو بردارید و برید خونتون!

فرودگاه شلوغ است، همه چیز عادیست، چهره ها همان است، عده ای تند میدوند، عده ای منتظرند جا باز شود بلیط بگیرند، یک سری غر میزنند، چند نفری با هم گپ میزنند، همان چهره های عبوس و درهم همیشگی. همه تنهایند، حتی همان هائی که با هم نشسته اند. این وسط یک چند نفری هم نشسته اند روی نیمکت پشت سرم و دارند درباره سقوط هواپیما خوشمزه بازی در می آورند، گفتم که، بی حس شده ایم!

"مسافرین پرواز فلان به خروجی فلان!"
"از مسافرین محترم پرواز فلان ..."
"خانم "خوش مکان" به خروجی شماره هشت!"

چهره ام در فرودگاه شبیه بقیه آدمهاست، گرفته، ابروهای در هم کشیده، از گیت سپاه با لج بازی همیشگی می گذرم، همیشه چندتائی سکه و کلید دارم که میگذارم توی جیبم بمانند! بوق و الباقی قضایا!
هواپیما دورخیز میکند، خودش را میشکد روی باند، صدای موتورها کشیده میشوند روی سر شهر، نشسته ام کنار پنجره، هواپیما تکان تکان میخورد، هرچند عادت کرده ام به این تکان های اول پرواز و آخر پرواز ولی اینبار احساس میکنم تکان ها بیشتر شده اند، دماغه را بالا می کشد، سنگین میشوم، هواپیما بلند شده است، صدای بسته شدن چرخ ها می آید. اینبار خوابم نمی برد ... بیدار بیدارم! یک ساعت بعد، خلبان چرخها را می کوبد روی باند فرودگاه سنندج، چند نفری آن عقب دست میزنند! رسیده ایم ...

راننده کارخانه می گوید:" برای برگشتتون بلیط هواپیما گیر نیاوردن، چارشنبه خودم برتون میگردونم تهران!"

تا خود کارخانه می خوابم!!

+ از میان همینطوری های روزانه