بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

145


می شود گاهی


خارج شوی از قاب شعر


و بفهمی زندگی حقیقت دارد.



ای لیا



144


چه واگویه کنم


که می نویسم به درد


و می خوانی به طنز!



ای لیا



143


کسی سفر می کرد


از آن سوی خیال


به این سوی متن...


می نشست روی بال های ذهن کودکی نارس


که تا دیروز دلخوشی مادر ِ پیر بشر بود.



و یکی می آمد


خاطره ریخته بر پشت گاری ِ فصل


همه را به شرط چاقوی تنهایی


می ریخت در خالی میان کوچه های مه گرفته از خواب خورشید.



نگاهی بیمار 


پریشان تر از خسوفی خوابیده در آغوش باران


می نویسد چند خطی از واژه های تازه یِ خلقت را ،


و دست معلمی خط می زند 


همه این وهمیات را


بی خوابی ها را


شکیات بعد از نماز قضاشده ی ِ صبح را ...


و کودکی های جا مانده در پشت خیابانی از بُن بست را !


کسی سفر می کرد


از آن سوی شک


به این سوی وهم ،


نیمه راه مانده به شهری در کرانه تردید


زیر درخت ِ بی برگ زندگی


زنی ،نشسته بر لبه یِ قاب شعری


و درد زایش طبیعت 


از همه نگاهش پیدا بود،


از همه ابعادش سرازیر بود.


زن ناله می کرد میان بازوان تنگ نسیمی در کوچه ی ِ خاطره ها


مردی می شکست همه شعرهایش


کودکی می غلطید در میان خاک ِ خیابانی تنگ


که دختری نشسته بود بر پله های خیالش.


از روبرو هم وهمی می آمد ... تنیده در تار حقیقت.


و زهدان تاریخ موش می زائید،


کانت و دکارت را پیشتر زائیده بود ...


همه خلقت را زائیده بود


و شک را زائیده بود 


و چوپانی که به وقت صبح برای درختان نماز می خواند.


و همه اینها می پیچید میان ناله های زن


که گاهی فریاد می شد ، 


حنجره ای پر از درد می شد


ولی شک نمی شد ...



کسی هنوز سفر می کند


و میان آغوش تاریخ


بشر خلقتی تازه می یافت.



ای لیا



143


کسی سفر می کرد


از آن سوی خیال


به این سوی متن...


می نشست روی بال های ذهن کودکی نارس


که تا دیروز دلخوشی مادر ِ پیر بشر بود.



و یکی می آمد


خاطره ریخته بر پشت گاری ِ فصل


همه را به شرط چاقوی تنهایی


می ریخت در خالی میان کوچه های مه گرفته از خواب خورشید.



نگاهی بیمار 


پریشان تر از خسوفی خوابیده در آغوش باران


می نویسد چند خطی از واژه های تازه یِ خلقت را ،


و دست معلمی خط می زند 


همه این وهمیات را


بی خوابی ها را


شکیات بعد از نماز قضاشده ی ِ صبح را ...


و کودکی های جا مانده در پشت خیابانی از بُن بست را !


کسی سفر می کرد


از آن سوی شک


به این سوی وهم ،


نیمه راه مانده به شهری در کرانه تردید


زیر درخت ِ بی برگ زندگی


زنی ،نشسته بر لبه یِ قاب شعری


و درد زایش طبیعت 


از همه نگاهش پیدا بود،


از همه ابعادش سرازیر بود.


زن ناله می کرد میان بازوان تنگ نسیمی در کوچه ی ِ خاطره ها


مردی می شکست همه شعرهایش


کودکی می غلطید در میان خاک ِ خیابانی تنگ


که دختری نشسته بود بر پله های خیالش.


از روبرو هم وهمی می آمد ... تنیده در تار حقیقت.


و زهدان تاریخ موش می زائید،


کانت و دکارت را پیشتر زائیده بود ...


همه خلقت را زائیده بود


و شک را زائیده بود 


و چوپانی که به وقت صبح برای درختان نماز می خواند.


و همه اینها می پیچید میان ناله های زن


که گاهی فریاد می شد ، 


حنجره ای پر از درد می شد


ولی شک نمی شد ...



کسی هنوز سفر می کند


و میان آغوش تاریخ


بشر خلقتی تازه می یافت.



ای لیا



142


و شــــعر اگر می مرد


شورشی می شد


بین کلمات منجمد در ذهن شاعر!



ای لیا



141 - کافه پیانو - فرهاد جعفری


کافه پیانو


فرهاد جعفری


ناشر : چشمه


تعداد صفحه: 263


نوبت چاپ: 21/ 1388


قیمت : 4800 تومان



 

داستان درباره مردی ست که کافه ای به اسم پیانو در شهر مشهد دارد. پیش از کافه داری صاحب امتیاز مجله ای بوده که بدلیل عدم فروش مجبور به تعطیل کردن آن شده است. زندگی مرد بدلیل اینکه همسرش مهریه اش را به اجرا گذاشته است از هم پاشیده و مرد سعی دارد مهریه را جور کند و زن را از زندگی خودش خارج کند. همدم مرد دختر هفت ساله اش به نام گل گیسوست که گاهی در شستن ظرفهای کافه کمک حالش است. آدمهای مختلفی در بخش های داستان وارد کافه میشوند و هر بخش کتاب شرح حال یکی از این آدمهاست.

 

با خواندن رمان "کافه پیانو" به این نتیجه می رسید که نوشتن رمان نباید کار سختی باشد. بخش هائی از کتاب را پراکنده خوانده بودم. همان اوایل ظهور این کتاب در عرصه فرهنگی و کتاب کشور، نقدهای زیادی بر آن خواندم. هم تحسین و تمجید و هم به نوعی تخطئه اثر.

داستان خط روائی مشخصی دارد. ساده و یکنواخت بیان میشود. اگر کتاب عقاید یک دلقک و ناتور دشت را خوانده باشید متوجه میشوید یک جورهائی نویسنده از این دو کتاب وام گرفته است.  یک کافه داریم که اسم گیرائی هم دارد، پیانو. همین نشان میدهد که صاحب کافه باید آدم باکمالات و روشنفکر مسلکی باشد.جعفری سعی کرده است یک شخصیت خاکستری خلق کند ولی این شخصیت خاکستری به شکل اغراق آمیزی دست نیافتنی ست.یک جائی از داستان صفورا، زنی که در ساختمان روبروئی کافه زندگی میکند و سعی دارد مرد را مجذوب خودش کند(البته آخر داستان می فهمید اینگونه نیست)اشاره میکند که او زیادی مغرور است. اینکه یک شخصیتی دارد فرای آدم های معمولی.

شاید روایت آدمهای مختلف از زبان یک کافه چی که قبلترها مجله ای هم داشته است به نظر جالب بیاید ولی در برخی جاها توضیحات بیش از حد رمق داستان را می گیرد. جعفری خواسته است آدمهائی از همه مدل جور کند و بریزد توی ماجرا، از علی نمازخوان ولی تیپ امروزی بگیر و بیا تا امثال همایون که دنیا به فلانشان هم نیست! توضیحات اضافی میان دو خط های داخل داستانیک جورهائی وصله ای نچسبی شده اند به تن داستان. مثلن یک جاهائی از داستان یک موضوعی را وسط میکشد و چند خطی از داستان را به آن اختصاص میدهد، مانند کیفیت استفراغ و اوق زدن که نبودنش هم کم کاری نویسنده را نشان نمیدهد.

این کش دادن ها شاید یکی دو جا باعث شود ذهن خواننده کمی استراحت کند ولی کش دار بودن اینها در طول دویست و شصت صفحه رمان روی اعصاب میرود. نویسنده سعی کرده است با تاکید بر به زبان آوردن برند دستگاه های داخل داستان، استفاده بیش از حد از کلمات"تخم" و "گه" تفاوتی در سبک بیان ایجاد کند که خیلی هم موفق نبوده است.

جعفری با وارد کردن شخصیت صفورا سعی در جانی دوباره دادن به رمانش میکند که از صفحات پنجاهم به بعد کم کم به سمت فنا پیش میرود ولی آمدن صفورا کمی آن بخش جذابیت های عامه پسند رمان را بیشتر میکند تا با نوع شکل بیان برخی فانتزی ها ی این روابط ممنوع، خواننده را با خودش همراه کند ولی معلوم نیست که چرا یکباره تصمیم گرفته است تبر بردارد و بکوبد بر فرق سر صفورا و او را به شکلی کاملن کودکانه از داستان خارج کند، به نوعی که انگار چنین آدمی که تاثیر زیادی هم روی خط داستانی اثر دارد یکباره دود میشود و میرود آسمان. اینکه قهرمان داستان که صفورا را هم چنان کنار خود نگه می دارد ولی نمیخواهد با او رابطه ای هم داشته باشد.آخر داستان هم سعی میکند تعلیق بوجود آورد، با اشاره به متروک بودن ساختمان روبروی کافه پیانو، همان خانه ای که صفورا در آن زندگی میکرده است. اینکه صفورا واقعی هست و یا نه!

یکی دیگر از ضعف های داستان وارد شدن خود نویسنده در میان لابلای خطوط رمان است، آنجائی که از نظام اخلاقی جامعه ما و تنگناهای موجود برای توضیح دادن خصوصیات ظاهری و اخلاقی صفورا سخن به میان می آورد.(یاد داستان های خام و ناپخته امیرخانی افتادم)  انگار هیچ کس دیگری قرار نیست همچون حاتمی کیا چنان خلاقیتی به خرج دهد که آن تصویر در آغوش گرفتن خواهر و برادر را در کناره رود راین به آن شکل به تصویر بکشد که آب در دل هیچ مسول مربوط و نامربوطی در نظام سینمائی کشور تکان نخورد.

اینکه چه نیازی ست در وسط داستان خود نویسنده هم ظهور کند از آن دست مسائلی ست که خود جعفری باید پاسخگو باشد.

خلاصه اینکه، قطعن خواندن هر کتابی مفید خواهد بود ولی موضوع این است که با نخواندن این کتاب که به شکل عجیبی در طول 15 ماه به چاپ بیست و یکم رسیده است چیز خاصی را از دست نخواهید داد. هرچند فرصت هم نیست که بیشتر بپردازم وگرنه میشود مثنوی هفتاد من!

 

نمره من به این کتاب : 3.2 از 5


 

بریده هائی از کتاب

 

لباسها اینقدر مهم اند توی بودن و توی چگونه بودن مان. و اگر می بیمید کسی کار بزرگی نمی کند، برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند، یا اساسن آدم کوچکی است.


 

راستی چقدر باید خر باشد مرد زن و بچه داری که تن بدهد به عشوه گری های یک دخترک مریض که دائم خدا تاپ های نارنجی و بنفش می پوشد و بخش هائی از بدنش را هم – که نظام بسیار اخلاقی جامعه ی اخلاقی ما مانع توصیف آن است – بیرون می اندازد بلکه به خیال خودش از راه بدرت کند.


 

چشم سومی که زن ها بی بروبرگرد ؛ کم کم یکی ازش دارند و هیچ هم معلوم نیست کجای بدنشان است.

 


بهش گفتم: زندگی ما زندگی جالبی هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب؛ دائم داره پیچ و تاب می خوره. یعنی ی جور غم انگیز، خنده داره. یا شایدم ی جورِ خنده دار غم انگیز باشه.چیزی ام نیست که وسطشو پر کنه. همه ی نکبتی ام که دچارشیم همینه ... همین که هیچی مون حد وسط نیست هما. هیچی مون

 


همین که پایم را می گذارم خانه ی کسی قبل از هر کجای دیگری می روم سراغ کتابخانه ی طرف . چون که جلوی کتابخانه ی کسی بهتر از هر کجای دیگر می شود روحیات صاحبخانه را شناخت .

 


 چیزی که من ازش متنفرم ؛ این است که کسی دلش غنج بزند برای پولی که مستحقش است ، آن وقت دائم خدا بگوید قابلی ندارد حالا بعد حساب می کنیم و از این طور دورویی های نفرت آوری که من هیچ وقت خدا تحملش را ندارم و همیشه ؛ هر وقت که با آن رو به رو می شوم حالت استفراغ بهم دست می دهد و دلم می خواهد روی صورت طرف بالا بیاورم . و درست وقتی که؛دستمالی چیی هم آن دور و بر نباشد تا خودش را با آن پاک کند.

 


من دیوانه ی اینطور زن هام. که حاضرند برای چیزی که صفا کرده اند به چنگش بیاورند بجنگند.


  

ای لیا



140


و چقـــــدر خوب می شد 



اگــــــر کسی می آمد



خاطــــــرهــ می شستــــــــ



پهـــــن می کرد روی طناب نازک تنهایی...



ای لیا



139


سخت است 



غـــــــــم ِ دل ، بدون یاری خــــوردن ...



138 - مخاطب خاص


آهـــــــای مخاطبــــــــ خاص! با تواَم!

کمی هم ســــــــلام.


باران را بوئیدی ؟ قطره ای از آن را چشیدی؟ بارش خاطرات را دیدی؟ حس گام های دونفره را شنیدی؟

این شهر با این باران های یک خط درمیان تب اش نمی خوابد! این شهر همیشه هذیان می گوید ... 


دوستی می گفت : هنـــدوانه هم می چسبد در این شب های دم کرده تابستان و همراه شدن با شیرینی آن و گذشتن از تلخی های روزگار ... هندوانه ابتیاع نشد اما هست چند پری از طالبی مانده در گوشه یخچال ... بفرمائید ...


مخاطب خاص با تواَم ...بفرما طالبی!

شما هم بفرمائید ، دوست نشسته بر درگاهی درب انتظار ... 

غم را رها کن ساعتی بنشین بر سر این سفره خیال و همراه شو با این خیل شب نشینان هرکدام گرفتار تر از خودت در نشیب زندگی ...

بگذر ..... بفرما طالبــــی! یخ کرد! از دهان افتـــــاد ....



137


شاعــــری 


"دوستت دارم" را نجویده می بلعید ،


و زنی در میان آغوش شعری


یتیم می شد.



ای لیا



136


زندگی چیزی ست
شبیه دخترک بازیگوشی که رفته است از درخت شاه توتی بالا
روی شاخه بلندی نشسته است
رد قرمز میوه تازه خلقت روی لبهایش
باد میزند زیر موهایش
چشمهایش میخندند
پاهای کوچکش را تکان تکانی میدهد ...

+ از میان همینطوری های روزانه



135


به قیافه و تیپ بستگی ندارد ... به سواد حتی! 


#شعور



134


همه چیز را نمیشود نوشت، نمیشود گفت، آدم برای تنهائی های خودش هم حرف هائی لازم دارد، زمزمه کند لابلای عکس های آلبوم ...

+ از میان همینطوری های روزانه


133 - در میان بودن!


ایستاده ام گوشه اتاقش، هنوز بیدار نشده است، ملحفه را جمع کرده است توی شکمش، به سمت چپِ تنش خوابیده ... پاهای سبزه اش از زیر ملحفه پیداست، چشمهای بسته اش هم زیباست. تکیه داده ام به در اتاقش.رگه باریکی نور از لای پرده می ریزد روی بازوانش. دست میکشد روی بینی می خاراند. چرخی می زند. طاقباز میشود. دستانش را باز کرده است به دو طرف. پای راستش از کناره تخت آویزان است. من هنوز تکیه داده ام به در اتاق!
خواب باشد، بیدار باشد، زیباست، صورت نشسته اش زیباست!
آرام آرام خود را میکشد، چشمهایش نیمه بازند، می نشیند کناره تخت، موهایش ژولیده و در هم پیچیده. دست می گذارد زیر چانه اش، خمیازه ای می کشد، تاپ را از تنش می کشد بیرون، چشمهایم را می بندم، منظره ی زیبائیست حتمن. شلوارک را هم در آورده است لابد. حوله حمام پیچیده دور خودش، دوش بگیرد و ...
چشمهایم بسته است، تکیه داده ام به در اتاقش!


132


کودکی هشت ساله ایستاده است، توپی پاره در دست، چشم دوخته است به تصویر بی جان یک مرد، آب بینی را به زور بالا میکشد، سرما پوست صورتش را ترک ترک کرده، دستهائی که توی سرما خشک شده اند!
پاهای مرد از زیر ملحفه بیرون است، دست چپش هم، سُرنگی گیر کرده روی دست، از بین هزاران پا، این تصویر را می بیند کودکی هشت ساله که توپی پاره در دست دارد و جسد مردی را در گورستان ماشین ها می بیند!

+ از میان همینطوری های روزانه