بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

160


همه چیز


به هیچ کس بودنمان می آمد.


جمع می شد روزگار


در تکه کاغذی


می چسبید به دیوار آشپزخانه بی بی


کوچکتر که بودیم


همه رنگهای تقویم


قرمز بود.


 


شادی انگار


همیشه زیر زبان بود.


همان آلاسکای یخی بود


نیم بند


آویزان از تکه چوب خوشبختی!


 


کوچه ای بود ... نیمی اش


از آن کودکی ما


نیم دگرش هم زیر خاطراتِ عاشقی تکیه زده بر دیوار تنهایی.


 


خواب نمی آمد


به چشم پف کرده بعد از ظهر


زن همسایه همیشه در پی کودکی بود.


دست روزگار هم گاهی می برد شادی کودکی را زیر ماشین.


 


روزگار یا شب بود یا روز نبود!


هر چه بود بالاخره بود


کودکی می شد جمع در یک نوشابه سیاه پنج زاری


یا دویدن حیران به دنبال طوقه ای از یک دوچرخه


که دوچرخه اش را چند خیابان بالاتر


پسری سوار می شد


که فاضلاب خانه شان از کوچه ما رد می شد.


زندگی ادامه همه تکرارها بود


زندگی پسر همسایه ای بود


که کودکی نکرده مرد شده بود


یک روز بیدار شد و دیگر خوابش نبرده بود.


 


کوچه خیالات ما


همیشه پر بود از ذهن پهن شده آفتاب


گرمای به سفیدی زده زمستان


همه چیز پیچیده در توهمی شیرین


چیزی شیرین تر از عسل های شکرک زده


چیزی فراتر از انتظار کودکی منتظر کارتن ساعت پنج!


 


خدا هم بود در این میان


جایی نشسته در ایستگاهی متروک


بین همه انتظارهای زنی خسته از عاشقی


لابلای دستان به هم گره خورده پدری


در شادی کودکی چنگ زده بر پستان مادری


و نوشته های در هم و واپیچ خورده دختری.


 


هر چه بود روزگار بود


بر مدار فنا می چرخید


بر گِردِ دایره همیشه پر از هوس


بر عرض و طول زندگی وانفسا


کودکی گفت : دموکراسی!


دستی نشست بر دهانی


خنده ای ریخت بر جوی آب


خاطره ای سر از خاک بر کشید


همه به هم شاید با هم


رفتند که به فراموشی فصل ها بپیوندند.


 


شاخص انسانیت در بازار بورس به شدت افت می کرد


همسایه دیوار به دیوار پدری


جامی زهر را لابلای بقچه خاطراتش می ریخت


و روزگار ...


همه چیز بود و هیچ نبود .


 

ای لیا

 تهران - پائیز 82 



159


بنویس

بنویس تا بماند

تا ببینند

بشنوند هنوز گرد نسیان

پرده ای نشده بر روی نگاهت،

ذهن همیشه پریشانت،

و خیال ناگزبر ِ همیشه پای در گریزت!


بنویس

شاید نشسته باشد 

پرنده ذهنت

روی سیم دیرک یک خاطره ی ِ آشنایی،

روی دیوار کوچه خالی از خواب درخت،

و یا کنار نارنج آویخته بر شاخه تنهایی.


گاهی دور 

و گاهی دورتر

زندگی همین است ، می ترواد از نوک قلم ِ ذهنت،

موسیقی متن می شود روی نگاتیو باد

می شود باران و می ریزد روی خاک فراموشی.


بنویس

این حس آشنایی را

خستگی های ماسیده بر تن منظومه شمسی را!

رنج خواهر خورشید

خرد شدن برادر ماه

و پدرِ در آمده ی ِ زمین را.


بنویس

کوری بیماری ِ شایع قرن است.

تو فقط بنویس

من نخوانده تو را در آغوش خواهم داشت.



ای لیـــــــــــا



158


ذهن ِ راکد، 



می شود



یونجه زاری مستعد.



گاو درون



سیر می چرد،



نشخواری کوتاه



و پِهنی که از نگاهت سرازیر است.



ای لیا



157 - ماه کامل می شود - فریبا وفی


ماه کامل می شود


فریبا وفی


انتشارات: نشر مرکز


نوبت چاپ: اول اسفند ۱۳۸۹


 قیمت : 2500 تومان

 


کتاب ماه کامل می شود نهمین کتاب بانوی تبریزی خانم فریبا وفی ست و مانند بقیه کتاب هایش راوی داستان یک زن است.


 بهاره دختری است که دهه چهارم زندگی خود را می گذراند و به همراه برادرش در تهران زندگی می کنند. پدرش فرد بی خیالی است که بیشتر پی کارو زندگی خودش بوده و مادرش هم مشغول امورات زنانه مثل مراسمات خیریه و روضه است. هر چند پدرشان خانه ای در تهران برای آنها خریده تا به نوعی آخر عمری وظیفه پدری اش را انجام داده باشد. بهادر برادر بهاره دستی در شعر دارد و شعرهای عربی را ترجمه می کند و در اختیار روزنامه ها قرار می دهد و گذران عمر می کند. فرزانه و شهرنوش دو دوست بهاره هستند که سعی دارند او را وادار به عاشق شدن کنند. در این بین شخص عبوثی هم به نام دوست عزیز است که سرش در کار خودش است و بهاره به سفارش فرزانه پیش او مشغول کار می شود.


 ابتدای داستان در اصل آخر داستان است. جایی که بهاره از سفر برگشته .سفری که به اصرار فرزانه و شهرنوش برای ملاقات شخصی به نام بهنام به استانبول رفته است. بهنام سالها در آلمان زندگی کرده و به دنبال یک زندگی مشترک است و به قول خودش سختی بسیار کشیده. در ابتدای داستان خانم وفی سعی دارد مانند فیلم های پر تعلیق خواننده را به اشتباه بیاندازد به گو نه ای که خواننده در ابتدا فکر می کند که بهاره برای یک قرارداد کاری رفته است و خانم وفی در این کار هم تا حدودی موفق بوده است. خط داستان به گونه ای هست که خواننده را همراه خود بکشد ولی به شخصه معتقدم حتی به دامنه کتاب رویای تبت و پرنده من هم نزدیک نشده است. شخصیت ها به صورت پخش و پلا دیالوگ رد و بدل می کنند. وفی سعی کرده فلش بک ها و زمان حال را به صورت منطقی کنار هم قرار دهد که در برخی مواقع این عامل سردرگمی شده است. در جایی که خواننده ناگهان به همراه بهاره به مقابل درب خانه دوست عزیز پرت می شوند یکی از بد سلیقه ترین بازگشت به عقب ها رخ داده است به گونه ای که هر چند صفحه یکبار خواننده باز باید برگردد و ببیند که کدام شخصیت را این وسط از دست نداده و یا الان در کدام زمان سیر می کند ....حال است یا گذشته!


 قسمت سفر به استانبول هم می توانست بهتر از آب در آید . داستان استانبول گاه به گاه پرش دارد . خطی مستقیم را طی نمی کند نه این که این خط مستقیم نرفتن به خودی خود نقص است نه! موضوع این است که به طور مثال گم شدن بهاره در بازار می توانست قسمت جالب داستان باشد که در نهایت وفی آنرا با یک چای تلخ خوردن در آورده است!


 به هر حال داستان خوبی برای خواندن خواهد بود و نه البته فوق العاده.


 

نمره من به این کتاب  3 از 5



بریده هایی از کتاب :


 سفر ما را جای تازه نمی‌برد. جای قبلی را برایمان تازه می‌کند. بعد از سفر می‌فهمی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنی نور کافی ندارد. اشیا چیده نشده‌اند. زیاد چفت هم‌اند. پرده‌ها بدرنگ‌اند... 


  


دنیا پر است از با سوادهای بی شعور.


 


  کسی که اجازه می دهد دیگران شیفته و شیدایش بشوند یک جورهایی مانع می شود عیب کارش را ببینند.


 


 همسفر مهم تر از خود سفر است. 


  


ساکم را بلند کردم و بی اختیار گفتم هرچه پیش آید خوش آید. مثل اینکه بگویم اجی مجی لاترجی. بعد صبر کردم اثر کند. تنها حرف حکیمانه ای بود که از پدرم به من رسیده بود.


  


پدرم می گفت: « خوش باش. دنیا دو روز است. هر چه پیش آید خوش آید.»

مادرم هر کاری می کرد نمی توانست فکر کند دنیا دو روز است. می دانست دنیا هزار روز است و حتی بیشتر و حالا حالاها قرار نیست تمام بشود


 


 کسی که می نویسد یعنی که در حس کردن زندگی تاخیر دارد. یک بار دیگر زندگی را می سازد تا به سبک خودش در آن حاضر شود .معنی اش این است که در وضعیت قبلی حاضر نبوده.


 


 جمعیت زیاد است و جفت ها قروقاتی.پیدا کردنش سخت است.بابام همیشه جوراب های لنگه به لنگه می پوشید.مادرم حیفش می آمد جورابی را که لنگه نداشت دور بیندازد.فکر می کرد لنگه دیگرش پیدا می شود.هیچ وقت هم پیدا نمی شد.


 


  مهندس ناجی به ندرت حرف می زد. اما این بار سرش را از روی نقشه ی روی میز برداشت و نظرش را گفت. «به نظر من هم عشق وجود ندارد. آدم ها به هم علاقه مند می شوند اما عاشق نمی شوند.


  


منم فکر می کردم عشق آدم به چیزی یا کسی کم نمی شود مهندس. بعد دیدم شد. مثل این کباب دونرهای ترک که لایه لایه ازش می برند عشق هم لاغر می شود.


 


 فهمیده بود فرار کردن بد نیست.یک جور دور زدن مشکل است.


 


 رویا مال دیگران است و واقعیت مال خودمان. رویاها مشترک اند اما موقع رو به رو شدن با واقعیت تنهای تنهاییم. 


  


همه می توانند صد بار عاشق شوند و صد و یکمین بار هم عاشق شوند.


  


کوچه ها همیشه چیزی را در من بیدار می کردند. بهادر عاشق خیابان بود. هر دفعه با هم بیرون می رفتیم حرفمان می شد سر این که از کدام راه برگردیم. در کوچه ها حوصله اش سر می رفت. اما من هر کوچه ای را از تعداد درخت ها و رنگ پرده ی پنجره هایش می شناختم. نوشته ی روی دیوارها یادم می ماند. آگهی هایی را که به دیوار زده بودند سریع می خواندم. آهسته می رفتم که گربه یا گنجشک و کلاغش از من نترسد. تا ته کوچه برسم دیگر می شناختمش. می توانستم فرقش را با کوچه های دیگر بگویم و هرگز در حافظه ام گمش نکنم.


 


 ای لــــــیا



156 - دید مصنوعی!


مرد به بنر کنار درب قطار مترو خیره بود. پسر به چشمان مرد نگاهی کرد و به این فکر می کرد که اگر چشم های آبی این مرد را داشت می توانست دوست دختر معرکه ای پیدا کند!

قطار با سوت کشیده ای ایستاد. مرد دست در جیب خود کرد و عصایی سفید را در هوا رها کرد.

عصا مانند ماری که بدن خود را می کشد صاف شد ... مرد آرام آرام به سمت جایی رفت که درب قطار بود. 

یکی گفت : این بنده خدا کور بود؟!




155


از آن میان یکی 


نگاه سبز گشوده شد به جان من


رها شد خیال من


شد اسیر و بند تن


شدم روان 


میان کوچه های بی نشان.


دست روزگار 


کشید یکی خط پهن


روی دیوار خاطرات من


خطی که مانده جاودان.


حال کمی نظاره کن


خط مانده بر این خیال جان


من هنوز در خیال آن نگاه سبز


گَهی کشیده می شوم به آن دیار وهم


خاطره آن جانان سرو ،


می شود پهن


روی دیوار خیال من.



ای لیا

رشت – زمستان 81



154


حیران و سرگردان این تنهایی



درمانده تر از من



تویی ،



که هنوز 



در شیرینی بوسه روی لبت



لابلای خاطرات خواب زمین



پی رنگ عاشقی می گردی.



ای لیا



153


چه منظره ایست



سینه عریان زمین



بشریت آویخته به آن،



کودکی در پی کرم خوشبختی



و پیرمردی نشسته روی جهل بشریت



پی تنباکو می گردد



ای لیا



152


زندگــــــــی خیلی خــَـــــر است ...



151


زنی که ساعت 7:20 دقیقه صبح قاطی ِ ترافیک همت توی ماشین کناریت نشسته و اون موقع صبح داره با حرص و ولع سیگار دود می کنه و بعد بر می گرده به چهره متعجب تو نگاه می کنه و لبخندی هم میزنه که رنگ قرمر رژش بین دود سیگار قاب قشنگی هم دور دندونای سفیدش درست کرده و از زیر اون عینک پر از دودِ سیاه و سفید هم می تونی چشمهای قرمزش رو تشخیص بدی، 


یقینن به اندازه یک رمان بلند حرف برای زدن تو سینه اش چال کرده ...

150 - پرنده من - فریبا وفی


پرنده من 


فریبا وفی


انتشارات : نشر مرکز


تعداد صفحه : 141


سال انتشار : 1381


جوایز :


بهترین رمان سال 1381 بنیاد هوشنگ گلشیری


بهترین رمان سال 1381 جایزه ی ادبی یلدا


تقدیر شده در مراسم جایزه ی مهرگان ادب-سال 1382


تقدیر شده در اولین دوره ی جایزه ادبی اصفهان- سال 1382


 


 پرنده من اولین رمان فریبا وفی است که برنده چند جایز معتبر داخلی از جمله بهترین رمان سال 1381 بنیاد گلشیری و بهترین رمان سال 1381 جایزه ادبی یلدا شده است.


راوی داستان مثل همه رمان های دیگر وفی یک زن است. زنی که در 53 قطعه از کتاب به شکل قطعاتی که پازل وار کلیت داستان را تکمیل می کنند داستان را پیش می برد. زنی که بسیار آشنا می نماید. زنی که همه مان به نوعی در زندگی روزمره مان ان را دیده ایم. در خانواده مان یا همین دیوار به دیوار روزهای همسایگی.


داستان با مطلع زیبایی آغاز می شود که از دید بسیاری از منتقدین فراموش شده است جایی که زن به نوعی شروع به توصیف  کل داستان می کند. در کتاب های وفی چیزی که بسیار پر رنگ است تصویری سازی محیط پیرامون داستان است  به گونه ای که خواننده همراه شخصیت های داستان در آن محیط پیش می رود در ابتدای داستان هم توصیف محله جدید بسیار ماهرانه صورت گرفته است :


"این جا چین کمونیست است. من کشور چین را ندیده ام ولی فکر می کنم باید جایی مثل محله ی ما باشد.نه، در واقع محله ی ما مثل چین است؛ پر از آدم.

می گویند در خیابان های چین هیچ حیوانی دیده نمی شود. هر جا نگاه کنی فقط آدم می بینی. با این حساب محله ی ما کمی بهتر از چین است چون یک گربه ی هرزه داریم که وری هره ی ایوان می نشیند و همسایه ی طبقه سوم هم از قرار ، طوطی نگه می دارد. یک مغازه ی پرنده فورشی هم سر خیابان داریم."


داستان حول محور گذشته و حال زنی می گردد که در خانواده ای بزرگ شده است که سراسر رنج و عذاب روحی بوده است. زن گوشه هایی از ترس دوران کودکی خود را به دوران بزرگسالی خود آورده و همیشه نگران است که این ترس به دخترش شادی نیز منتقل شود :


"لال شده . صدایی خفه از دهانش بیرون می آید . چشمانش ترسیده است . گریه ی بی صدا را خوب می شناسم . گریه ی بی صدا یعنی که نمی تواند از اینجا برود . چمباتمه می زنم . سرم را میان دستها می گیرم . از اینکه دخترم شبیه من بشود بیزارم . هیچ وقت دنبال شباهت نبوده ام ولی آنرا دیگران پیدا می کنند و حاضر و آماده تقدیمت می کنند. نمی خواهم شادی همان رفتار مرا تکرار بکند"


امیر همسر زن ،دوست دارد به آینده ای که برای او در کشور کانادا خلاصه شده برود . مردی که پس از سالهای متاهلی تازه یادش افتاده است که زندگی مجردی هم نعمتی بوده است و حال زن و دو بچه به نوعی پاپیچ او شده اند. تصوری که خیلی از زندگی های متاهلی را آزار می دهد .فیل مردانی که همیشه پس از مدتی به یاد هندوستان می افتد و به قول زن داستان وقتی مرد سیر شد تازه عیب های زندگی را واضح تر می بیند. 


شخصیت های داستان همه به نوعی در زندگی آزار دهنده ای شریک بوده اند.آقاجان پدر خانواده که در پیری زمین گیر شده است و مادری که همیشه در حال نالیدن بوده است و آخر عمر آقاجان توجهی هم به او نمی کرده است. دو خواهر زن (مهین و شهلا)هر کدام به نوعی درگیر مسائل روزمره خود هستند. در این بین به نظر شهلا خوشبخت تر می آید که او هم گرفتار مسائل روزمره زنانه از قبیل پیر شدنو غیره است.


در این بین واقعی ترین چهره داستان امیر همسر زن است که به قول خودش دوست دارد به دنبال رویاهایش برود و ساکن نباشد و چندباری هم به زن تاکید می کند که او هم این کار را انجام دهد و فریبا وفی در جایی از داستان ماهرانه وضعیت زن را توصیف می کند جایی که زن باید سفره را جمع کند ، چایی را حاضر کند و بعد نوبت شستن ظرفهاست و بعد ... و امیر هم چنان از او می خواهد که به فکر آینده باشد.


نکته جالب داستان این است که زن به مرور حس تنفر به امیر پیدا می کند ولی هم چنان به عنوان یک زن احساس می کند باید او را دوست داشته باشد، شانه هایش را ماساژ می دهد دنبال این است که غصه اش  را کم کند و .. :


"کنار امیر دراز می‌کشم. حالا نه برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتاده‌ایم."


در مجموع کتاب داستان روان و یکدستی دارد .فلش بک ها به صورت ماهرانه ای در دل داستان قرار گرفته و مانند کتاب ماه کامل می شود از همین نویسنده یک خط در میان روی اعصاب نیست.


 راستی فراموش نشود، قهرمان داستان نام ندارد ... نمی دانم وفی چه عمدی داشته . آیا می خواسته عمق فاجعه را بیشتر نشان دهد و اینکه زن هیچ هویتی ندارزد و یا اینکه ...



نمره من به این کتاب : 3.5 از 5.0


 بریده هایی از کتاب :


 آزادی در بُعد جهانی معنا دارد. در بعد تاریخی هم همین طور. ولی در کار یک خانه ی قناس پنجاه متری در یک محله ی شلوغ و در یک کشور جهان سومی ... آخ چطور می توانم انقدر نادان باشم؟ 


 


 امیر می گوید کسی که علاقه ای به دیدن نشانه ها ندارد مجبور است اتفاق را یکجا هضم کند.


 


همه در پارکینگ جمع شده اند. مردی که بعدها مدیر ساختمان می شود از همه می خواهد برای آشنا شدن با هم بگویند مالک هستند یا مستاجر؟ نوبت به من می رسد می گویم مالک. و تعجب می کنم از طعم شیرین آن . می آیم بالا و کلمه را مثل شکلاتی که یکدفعه کاکائویش دهان را پر کند مزه مزه می کنم. مالک. خدایا من مالکم. مالک.


 


از مزایای بالا رفتن سنم است که همان لحظه جوشی نمی شوم. در عرض چند ثانیه از بین چند رفتار ممکن، یکی را انتخاب می کنم. نیازی به بلند شدن و داد کشیدن نیست. نشسته هم می شود از خاانه محافظت کرد. 


 


من هم گذشته را دوست ندارم. تاسف آور است چون گذشته مرا دوست دارد. بعضی وقتها مثل جانوری روی کولم سوار می شود و خیال پایین آمدن ندارد. فکر می کردم بعد از وصل شدن به امیر بتوانم آن را زمین بزنم. آرزو می کردم به آسانی از دست دادن بکارت، از شر آن خلاص بشم.


 


بچه ها نگاهم می کنند. عروسک شادی را از دستش می گیرم و شکمش را فشار می دهم. عروسک گریه می کند. می گویم"مثل این".

باتری را از دلش درمی آورم و دوباره عروسک را فشار می دهم. می گویم:

" می بینی؟ اگر صدایت درنیاید حتی بدتر از عروسک بدون باتری هستی، بدون قلب. آن وقت می شودهر کاری با تو کرد. چون کسی نمی فهمد".


 


به خاطر رازداری ام. خیلی زود فهمیدم که به یک صندوقچه می مانم با دری کیپ و پر از راز.


 


خاله محبوب می گوید:

" من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم".

جعفر شوهر اولش بود.

" گفتند تا عروسی نکنی نمی توانی ماتیک بزنی".

مامان نمی داند بخاطر چه چیزی زن آقاجان شد.


 


امیر خبر ندارد که روزی صدبار به او خیانت می کنم؛ وقتی که زیر شلواری اش به همان حالتی که درآورده وسط اتاق است. وقتی توی جمع آنقدر سرش گرم است که متوجه من نیست. وقتی سیر شده و یادش می افتد که منتظر ما نمانده است. وقتی مرا علت ناکامی هایش به حساب می آورد. وقتی زن دیگری را به رخ من می کشد. وقتی که می تواند از هر چیزی به تنهایی لذت ببرد. وقتی که تنهایم می گذارد، به او خیانت می کننم.


 


می فهمم که به قدر کافی احمق شده ام. موتور دعوا به راه افتاده است . بعضی وقتها خودت را هم بکشی ، فایده ندارد. دعوا به سرعت پیش می رود و با هیچ منطق و تدبیری نمی شود جلویش را گرفت . یکی او می گوید یکی من. دفاع کردن از چیزی که به آن اعتقاد نداری، لذتی ندارد .


 


. چشمانم را باز نکرده ام ولی از خواب بیدار شده ام . باید نزدیک صبح باشد . امیر به رختخوابم آمده . بازویم را دور کمرش می اندازم و سرم را می برم توی خم گردنش . آشتی بی صدا، بهترین آشتی روی زمین است . امیر دوباره پیش من است . خبر ندارد او را از دست چه کسی بازپس گرفته ام .


 


جمعه یعنی صدای بلند نمکی و سبدی و صدای بلندگوی وانتی که بار هندوانه به شرط چاقو دارد. جمعه یعنی صدای بلند تلویزیون و دهن دره های کشدار امیر. جمعه یعنی عوض کردن واشر کهنه ی شیر و درست کردن سیفون دستشویی. جمعه یعنی عصرهای طولانی و بهانه جویی ها.


 


شهلا وقتی سیر می شود رژیم می گیرد. فقط مغز فندق و بادام پسته می خورد.

مامان می گوید" حیف نیست آدم این همه درآمد داشته باشد و با دوتا فندق سر کند".

مهین وقتی سیر می شود زن مردی که نمی شناسد می شود و به آن سر دنیا می رود.

من باید مفلوک تر از همه باشم که وقتی سیر می شوم سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش سیرم، بگذارم و به صدای آب کشی توی روده هایش گوش کنم و تازه، شرمنده ی آن همه سیری باشم.


 


از کنار ضبط بلند می شود. مثل بچه ی نیمه گرسنه ای است که به زور از سر سفره بلندش کرده اند. کفش هایش را به پا می کند و جوری نگاهم می کند که انگار تقصیر من است که در این لحظه شکل زنی نیستم که عاشقانه دوستش بدارد.


  


شوهردار هم که شدی تمام دنیا قبل از هر کاری یک عدد ساعت گنده به دیوار اتاق خوابت آویزان می کنند و برای شنیدن اولین خبر لحظه شماری می کنند. بعد یکی آش آلو برایت می پزد و یکی لواشک ترش برایت می خرد. توی اتوبوس یکی بلند می شود و جایش را به تو می دهد و توی خیابان همه ی نگاه ها ناخواسته روی شکمت پایین می آیند که حالا دیگر گرد و قلنبه شده و از قلنبگی اش پیداست که پسر است.


 


بچه با کتک بزرگ نمی شود. بچه با تحقیر بزرگ نمی شود. قد می کشد ولی هرگز بزرگ نمی شود.


 


زنی که خیانت می کند می تواند هر چهره ای داشته باشد غیر از چهره ای که منیژه دارد. زنی که خیانت می کند نمی تواند مورد توجه همه باشد این طور که منیژه هست. زنی که خیانت می کند نمی تواند موی دخترش را ببوید و ببوسد این جور که منیژه می بوسد.


 


به امیر می‌چسبم و شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. برمی‌گردد و توی خواب بغلم می‌کند. حالا نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم.


 


امیر از سکوت‌های من کلافه می‌شد. سکوت من او را می‌ترساند. کم‌کم عادت به پر حرفی پیدا کردم. حتی در مواقعی که لازم نبود. سال‌ها بعد یاد گرفتم که حرف می‌تواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد.


 


ازدواج اگر دوام بیاورد پوست زن شروع می کند به کلفت شدن. ظاهرا حساس و لطیف است ولی کلفت شده است. این زن نه غش می کند نه بی هوش می شود. نه شب و روز غصه می خورد. نه زمین را چنگ می زند. نه شب ها گرسنه می خوابد و نه می خواهد خون دخترهای قلمی را بریزد.


 


. ولی عشق مهین هیچ شباهتی به هیچکدام از اینها ندارد. عشق او نه آروغ می زند، نه خودش را می خاراند، نه زل زل نگاه می کند و نه فحش می دهد. فقط در کنارش دوچرخه سواری می کند.


 


امیر هم چراغ هایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی ها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است می تواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آب میوه ی خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت برود.

من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همه ی دنیا قهرم با خودم بیشتر.

ولی مهین چراغ های بیشتری دارد. چراغ های او مدام در حال روشن و خاموش شدن است. اگر چندتا از چراغ هایش خاموش باشد اهمیتی ندارد. باز هم چندتای دیگر روشن اند.


 


"کسی که پرنده اش از جایی پر بکشد مشکل می تواند همانجا بماند. در خانه ی خودش هم غریبه می شود".


 


ای لـــــــیا

149


زندگی ایستاد


کودکی پیاده شد.



در خیال خام بشریت


مردی چشمان فاحشه ای را بو می کرد


زنی دود سیگار هوسی کهنه را می بلعید


دست آفرینش روی دیوار خاطرات جهان سوم


می نوشت : صلح بهتر است یا نفت!



سرنوشتی پیچیده می شد،


لای زرورق ذهن پیرمردی که دهانش بوی ران زنی می داد!


دست انکار زیر ناف حقیقت را می خاراند


زبان الکن شاعری روی سنگ فرش رویا پهن می شد


و جهان هم چنان می چرخید روی انگشت وسط پیرزنی!


کودک برگشت


زندگی رفته بود ...



ای لیا



148


کسی چه می داند


که در تخت خواب ِ خیال ِ زن ایستاده در باران،


خاطره هیچ مردی نخوابیده است. 



ای لیا



147


پی چه می گردی؟


این صدای جیر جیر تخت


از آن سوی دیوار مغزت می آید.



عقل و تردیدهایت 


چندی ست


هم آغوش شده اند.



ای لیا



146 - عطر سنبل ، عطر کاج - فیروزه جزایری دوما


عطر سنبل ، عطر کاج


نویسنده :فیروزه جزایری دوما


مترجم :محمد سلیمانی نیا


انتشارات : نشر قصه


سال انتشار : چاپ اول 1384/ چاپ هجدهم 1388


تعداد صفحات : 192


قیمت : 5000 تومان

 


کتاب عطر سنبل ، عطر کاج نوشته خانم فیروزه جزایری دوما ست که به زبان انگلیسی نوشته شده و بوسیله محمد سلیمانی نیا به فارسی ترجمه شده است. این کتاب داستان زندگی خود خانم جزایری ست که با نظم منطقی ای از دوران کودکی خود شروع کرده و با خاطره ای در زندگی مشترکش با همسر فرانسوی اش (فرانسوا دوما) به پایان می برد.


داستان به شدت طنز آمیز است و اگر با سریال های کوتاه امریکایی آشنایی داشته باشید این کتاب بی شباهت به داستان این سریالها نیست که جای جای کتاب پر است از کمدی های موقعیت که با کنایه هایی که هم برای ما و هم برای خارح نشینان آشناست ،داستان را به پیش می برد . مثلن در جایی می گوید :


" از سفر که بر گشتند برایم علاوه بر سوغاتی های دیگر، چهارده بسته ی کوچک مربا آوردند.


پرسیدم: " اینها را از کجا آوردید؟"


مادر جواب داد :" مال صبحانه توی هواپیماست.هرکدام دوتا گرفتیم"


در حالیکه نمی خواستم جواب را بشنوم،پرسیدم : " ده تای دیگر را از کجا آوردید؟"


" مال باقی مسافرها بود که مرباشان را نمی خواستند."


مسافران قسمت درجه یک را تجسم کردم که دستمال سفره انداخته اند روی پاهاشان ، و ناگهان :" ببخشید شما مرباتون را می خواهید؟" مادر ، با آن لهجه ی غلیظ خاورمیانه ای، اگر گذرنامه آنها را هم می خواست با کمال میل می دادند تا از دستش خلاص شوند."


داستان با کودکی فیروزه شروع می شود. فیروزه یک دختر آبادنی ست که اصالتن پدر و اجدادش از شوشتر به آبادان آمده اند. پدر فیروزه(کاظم) مهندس مکانیکی ست که در شرکت نفت کار می کند و به فراخور پست اش زندگی مرفهی را برای خانواده اش تدارک دیده است. خانواده فیروزه هم مانند اغلب خانواده های ایرانی شامل یک فامیل بزرگ و به هم فشرد ه ایست که همیشه و در همه جا با هم هستند. ارتباط بین کاظم و خواهرها و برادرهایش به شکل زیبا در دل داستان قرار گرفته است .در جایی از داستان با عمو نعمت الله آشنا می شویم که برای چند روزی پیش برادرش(کاظم) به آمریکا می رود.چند روزی که در فرهنگ ما ایرانی ها به ماه تعبیر می شود:


"در هر خانواده یک آدم ماجراجو پیدا می شود. در خانواده پدر این افتخار به عمو نعمت الله می رسد .شاهکارش هم این است که همسرش را خودش انتخاب کرده ، آن هم سه بار."


پدر فیروزه در جوانی به صورت تصادفی یک بورس تحصیلی بدست می آورد و راهی آمریکا می شود و بدلیل پشتکارش حتی مفتخر به دیدار با انشتین می گردد


"کاظم از پرفسور انشتین پرسید آیا چیزی درباره ی ایران می داند؟ پدر دنبال بهانه ای می گشت تا شرح مفصلی درباره ی صنعت نفت ایران شامل گذشته ، حال، و چشم اندازی از آینده آن ارائه کند. ولی خدا با آلبرت انشتین یار بود که ناخواسته کاظم را توی تله انداخت:"چیزهایی درباره فرش های معروف و گربه های زیبای شما می دانم" این جمله باعث پایان گفتگو شد."


در طول داستان با ناآگاهی مردم آمریکا از کشور ایران روبرو می شویم که بیشتر آنها اصلن نمی دانند کجاست و حتی فکر می کنند که فیروزه و خانواده اش با شتر جابجا می شوند و حتی می خواهند بدانند که آیا شترها را در پارکینگ خانه شان می گذارند. فیروزه سعی کرده که در این کتاب شرح دهد که چقدر برایش سخت بوده برقراری ارتباط بین فرهنگ عامه آمریکائیان و فرهنگ ایرانی و تمام سعی اش هم این بوده که در این فرهنگ حل نشود و در مقدمه کتاب هم بدان اشاره نموده است. داستان کتاب داستانی طنز گونه است که خواندن آن را پیشنهاد می کنم ، هرچند خود خانم فیروزه جزایری در مصاحبه ای که خالد حسینی (نویسنده کتاب بادبادک باز) با او کرده اعتقاد ندارد که یک کتاب طنز را به نگارش در آورده است :


" خالد حسینی: چرا برای نوشتن خاطرات تان از طنز استفاده کردید؟


 فیروزه دوما : من اصلا قصد نوشتن یک کتاب خنده دار را نداشتم. این کتاب همین جوری خودش آمد! قبل از آن که کتاب «خنده دار به فارسی» را بنویسم، یک روز از شوهرم پرسیدم که آیا تا حالا ماجرای رفتنم به یک اردوی تابستانی را برایش تعریف کرده ام یا نه. او گفت نه. یعنی درواقع من این ماجرا را برای هیچ کس تعریف نکرده بودم. من هم داستان را برایش تعریف کردم و او آنقدر خندید که از چشمانش اشک آمد. من هم پشت سر هم می گفتم: "این داستان خنده دار نیست؛ ناراحت کننده است." و او هم مدام سرش را تکان می داد و می گفت: "این خنده دارترین داستانی است که من در تمام عمرم شنیده ام" و در آن موقع بود که من فهمیدم که بعضی وقت ها اگر به چیزی سی سال فرصت بدهی و اگر کسی از شنیدن آن ناراحت نشود، بعضی از لحظات نه چندان خوشایند زندگی می تواند خنده دار باشد."


 


خواندن این کتاب را توصیه می کنم. در بین کتاب هایی که اخیرن خوانده ام این کتاب لحظات خوبی را برایم به ارمغان آورد.


 


بریده هایی از کتاب :


 


برای او آمریکا جایی بود که هر کس، بدون توجه به اینکه قبلاً چه کاره بوده ، می توانست آدم مهمی شود.کش.ری مهربان و منظم و پر از توالت های تمیز.


 


پدر مرد تحصیل کرده ای بود، اما می دانست به عنوان یک مهندس حقوق بگیر ، شانسی برای ثروتمند شدن ندارد. او که نمی خواست از آرزوهای شامپاین و خاویار دست بکشد ، برای پولدار شدن در آرزوی راهی بود که نه به کارِ زیاد احتیاج داشت و نه به تحصیلات بیشتر. آرزویش این بود که روزی زنگ در به صدا در بیاید و او در را باز کند.مردی با کت و شلوار رسمی سرمه ای رنگ پشت در باشد و بپرسد : "کاظم شما هستید؟"


پدر جواب دهد :"بلــــه"


و بعد آن مرد به پدر اطلاع دهد که از طریق برخی حوادث استثنایی ، او صاحب  انبو هی از پول شده . 


 


از دید پدر، لذت هر تفریحی با همراهی دیگران چند برابر می شد. یک شام شلوغ توی منزل خواهرش که نصف مهمان ها بدون صندلی مانده باشند ، به شام چهارنفره با جای کافی ترجیح داشت.


 


بر خلاف عقیده اکثر غربی ها که تمام خاورمیانه ای ها شبیه هم هستند ، ما می توانیم همدیگر را وسط جمعیت به همان آسانی پیدا کنیم که دوستان ژاپنی من همولایتی هایشان را میان جمعیتی از آسیای شرقی ها.انگار یک فرکانس رادیویی خاص داریم که فقط رادار ایرانی ها آن را می گیرد.


 


پسرهای بزرگتر از من می خواستند "چند حرف بد در زبان خودمان" یادشان بدهم.اوائل مودبانه امتناع می کردم، که فقط اصرار آنها را بیشتر می کرد. مشکل اینجور حل شد که چند عبارت از قبیل "من خرم" را یادشان دادم.تاکید کردم این جمله این قدر زشت است که باید قول بدهند هیچ وقت جایی آن را نگویند . نتیجه اینکه تمام زنگ تفریح می دویدند و داد می زدند :" من خرم ، من خرم". هیچوقت معنی واقعی اش را به آنها نگفتم فکر کنم یک روزی ، یک کسی بهشان گفته باشد.


 


در مهم ترین بخش مراسم ، مادر قرآن را می گرفت بالای چارچوب در و یکی یکی از زیرش رد می شدیم. با این کار خیال پدر و مادر راخت می شد که سفری امن و بدون جریمه ی رانندگی خواهیم داشت.من همیشه از توسل به مذهب در رابطه با لاس وگاس معذب می شدم؛ مطمئنم پیامبر هرگز چنین جایی را تائید نمی کرد.


 


بیشتر میوه ها ، اگر روی درخت به حال خود گذاشته شوند ، بالاخره می رسند ، بخصوص اگر کسی سرشان داد نزند.


 


بدون خویشانم من یک رشته نخ هستم؛ با همدیگر ، یک فرش ایرانی رنگارنگ و پر نقش و نگار می سازیم.


 


در تمام مدت این تجربه دشوار پدر هیچ وقت گلایه نکرد. او همیشه یک ایرانی باقی ماند که به وطنش علاقه مند است و در عین حال به آرمان های آمریکایی نیز باور دارد.فقط می گفت چقدر غم انگیز است که مردم به آسانی از تمام یک ملت به خاطر کارهای عده ی کمی متفر می شوند. و همیشه می گفت ، چقدر بد است متنفر بودن ، چقدر بد است.


 


به سختی می شود ایرانی ها را از رسم در آغوش گرفتن و بوسیدن هر دو گونه جدا کرد، زن ها زن ها را می بوسند، مردها زنها را می بوسند ، و مرد های گنده ی پشمالو مردهای قوی هیکل دیگر را می بوسند.


 


من و فرانسوا تصمیم داریم به فرزندانمان چیز با ارزش تری بدهیم : این حقیقت ساده که بهترین راه برای گذر از مسیر زندگی این ست که اهدا کننده عمده ی مهربانی باشیم.


 


در فرهنگ ایرانی بینی یک زن بسیار مهم تر از یک ابزار تنفسی است؛ سرنوشت اوست.دختری با بینی زشت به زودی یاد می گیرد که تنها در رویای یک چیز باشد : یک جراح پلاستیک زبردست. تنها خانواده های بسیار فقیر هستند که دست به تصحیح اشتباه  های دماغی طبیعت نمی زنند.هیچ مقداری از جذابیت ، استعداد، و هوش نمی تواند دماغ نازیبا زا برای یک دختر جبران کند، بی برو برگرد باید تصحیح شود.


 


بین ماجراجویی و حماقت مرز باریکی وجود دارد.


 


ای لـــــیا