زندگــــــــی در کرانه های تنهایی درون ، نسبی ست.
زندگــــــــی در پارکینگ خانه ای دوبلکس ، مطلق است.
و زندگــــــــی در باور خـــریت اندیشه سیال ذهن ِ بشریت ، نان خشکیده ای فرو برده در آب و پی تقدیر می گردد.
سلام
یک امشب کودکی ام جا مانده ...
پی چیزی شاید ...رفته به میان خاطرات تنهایی، سرک می کشد از درز درب خیال ِ کوچه های باران زده ی ِ وجدانی برهنه.
چشم در چشم زنی ست که بوی خیانتی کهنه می دهد ...
دنبال نگاه مردی ست ، که دهانش طعم گس خوشبختی می دهد!
و ...
نه مخاطب خاصـــ ِ دیشب و هر شب های من ...
کودکی ام این نیست ...کودکی ام نشسته بر لب دیوار باغ تردید... دانه دانه می چیند میوه تلخ جدایی و زمزمه می کند ...
و خـــــــَـــریت مــــــــزمن چندی ستـــــ شـــــــایع شــــده ...
درمـــــانی ندارد ... فقط پیشـــــــگیری!
گاهی باید سرت را پائین بیندازی و سوزش زخمهایت را فراموش کنی ،حرفی نزنی و بروی.
چند روزی که باد به وقت آسیابها موافق نَوزد،
لحظه ای که کیسه ها تلنبار شد،
روزی که دیگر نانی در تنور نچسبید. یادشان خواهد آمد ... شک نکن!
پدیده عجیبیست...نه اینکه نبوده،نه! از زمان خلقت بشر(با هر تئوری که اعتقاد دارید!) تا همین چند ثانیه پیش همراه و مشوق و مربی انسانها بوده است.
بچه ای را تصور کنید که بدون اینکه از والدین خود آموخته باشد مثل رسگ بیایون از همون بچگی دروغه که پشت دروغ می بنده و بزرگترا رو هم چهارپا فرض می کنه و پیش خودش می گه : عجب اسکولائین.
دروغ با بشر به وجود میاد و گاهی هم تا ابد ادامه داره . از بقال سر کوچتون بگیر تا استاد دانشگاهش همه تو یه صفیم. رفتی کلی تحقیق کردی بری یه دستگاهی چیزی بخری فروشنده چنان دروغ می گه و تو رو نفهم فرض می کنه که فکت رو تا ساعتها نمی تونی بذاری سر جاش. از این دست موارد زیاده....دروغ نگفتن ربطی به دین و مذهب و لا مذهبی نداره.....خصلت درونیه...سخته! اما یه خرده زور بزنیم می شه یه کاریش کرد.خدا بیامرزه پینوکیو رو آخر عمری عاقبت بخیر شد.یعنی از پینوکیو هم کمتریم! حاشا و کلا!!!
دکتری؟مهندسی؟سوپوری؟بقالی؟چقالی؟روشنفکری؟دانشجویی؟!!ممدمونی؟همسایه نخالمونی؟پلیسی؟ته تهشی؟ خود همونی؟اون؟عالیجنابی؟استاد دانشگاهی؟درستکاری؟نقاش زادگانی؟ عموفلزی؟ رئیسی؟گنده ای؟ لاتی؟ شکلاتی؟ هنرمندی؟ قطامی؟ مختاری؟ نماینده ای؟ از اون نماینده هایی؟ خود جنسی؟ فیلسوفی؟ فرق گ** و گوشت کوبیده رو می فهمی؟نمی فهمی؟ خود فهمی؟ انشتینی؟ گاوی؟ تازه گوسفنداتو فروختی اومدی؟ سر خیابون وا می ستی؟ وا نمی ستی؟ حسنی؟حسینی؟ محمودی؟
عزیز من هر کی هستی هممون اونجایی که یه راننده ننه مرده تو ترافیک می خواد راهش رو عوض کنه و تصادفن قراره از جلومون رد شده با تمام قدرت از حقمون دفاع کرده و پوز و موز طرف رو با خاک یکسان می کنیم.....آخیش!! نذاشتم حقمو بخوره!
باز باران
اما کدام ترانه؟!.
دیگر هیچ گوهری را رمقی نیست.
بام خانه هم سالهاست سقفی ندارد.
یادم آ... نه یادت نمی آید، این فراموشی طبیعیست.
روز باران ... گردشی که آرزویش بر دلمان ماند.
توی جنگل های گیلان .
سالهاست خرس قهوه ای هم ساکن آپارتمانی در لاکانشهر شده.
پسرک کتاب فارسی سال چهارم هم اگر شهید نشده باشد، حتمن دستفروشی در میدان توشیباست..
باز باران.
پسر!
تو این دورو زمونه حتی ! به دوغ هم نمی تونی اعتماد کنی. نهار منزل ابوی تشریف دارین،کباب و پلو و ایضا دوغ که مجوعه دلفریبی تشکیل داده اند.
روش نوشته بدون گاز. با خیال راحت سر سفره نشستی و تکونش می دی از اینکه ابوی محترم شمارو آدم حساب کردن و این مسولیت خطیر رو بر دوش شما نهادن در حالت خلسه ای بس روحانی تشریف دارید.
چند باری هم محض احتیاط ته ظرف دوغ رو هم میزنی زمین تا همه مطمئن بشن و به یقین برسن شما اینکاره ای.
مشغول سماع و اتساع روح هستید.
تصور طعم لذیذ کباب به همراه دوغ بازگشته از این مراسم روحانی لحظه ای شما رو رها نمی کنه.
خیال خودتون و الباقی از این راحت شده که دوغ کاملن مراحل عرفانی اختلاط رو طی کرده.
درب بطری رو باز می کنید...پاف...
.......اسلوموشن......
از پشت پرده نازک قطرات دوغ که مثل فوران گدازه های آتشفشان در هوا ،منظره بدیعی رو تو فضای حال منزل ابوی به وجود آوردن ... می تونی چهره ابوی رو ببینی که یه دستش روی زانوش و اون یکی دستش هم زیر چونش و داره عمیق فکر می کنه.
دوغ رفته به فضا دوباره بر می گرده و شما اینبار می تونید از بارش دوغ هم لذت ببرید.
حکایت بیشتر ماها شبیه داستان اون پسربچه است که مادرش برد پیش آهنگر و گفت به بچه م آهنگری یاد بده.
دو روزبعد رفت پیش آهنگر و گفت بچم دیگه نمی یاد.آهنگره گفت چرا؟ مادره گفت پسرم آهنگری یاد گرفته می خوام براش آهنگری بزنم. آهنگر ننه مرده هم در حالیکه چارچرخش هوا شده بود گفت: چجور می شه آخه؟! مادر هم گفت: پسرم می گه آهن داغ و می کشی میل می شه می زنی سرش بیل می شه
آهنگر هم دلشو می گیره و در حالیکه از خنده رو به موته می گه: عجب بچه نابغه ای.هم خودش یاد گرفته هم به مادرش یاد داده.
+ از میان همینطوری های روزانه