روزها همه از پس شب تکراری
ساعت ها همه از پس ساعت دیواری
ثانیه های فراموشی
لَختی آرامش در پس جان
چرخ زنگار گرفته روزگار ، غلتان میرود آن پائین
پائین تر از پیچ جاودانگی بشر
کودکی آویخته به تاب انتظار
زنی وامانده در ایستگاه عاشقی
ومردی که همه اینها را دید
همان نرسیده به پیچ نشست
و راه نیامده را یک دل سیر خندید.
ای لیا
رشت - تابستان 79
ناگفته هایم که جاری می شود از پس ذهنت
می گذرد از میان جنگل افکارت،
سیلی می شود
آن پائین، پائین تر از نگاهت، قطره ای می شود، می چکد ...
کاغذی بی خط، بی نوشته ... بی نشان!
بنویس بانو ... بنویس ... این باران بند نمی آید.
برای نوشتن دوستت دارم، شاید همین چند ثانیه مانده.
ای لیا
دردم می آید
چرخی می خورد تا بیخ گلویم
می فشارد
فریاد نمی شود
درد می شود
زخم می شود
می خواهد هبوط کند در کویر
اما چشمی ندارد
تا راهی را پیدا کند
پس می نشیند و
دردش می آید.
ای لیا
تمام ناگفته های ذهنم را
در زرورق خیال می پیچم و بر دیوار شیشه ای دلت می کوبم،
شاید ترکی بردار.
ای لیا
این خانه هنوز بوی نگاهت را می دهد.
گوشه گوشه اش پر است از رایحه بهار نارنج.
همان شبی که تا صبح فقط بوی تو بود
مانند نابینایی دست بر دیوار آمدم تا پای این آینه.
بوی نگاهت در آینه جا مانده.
ای لیا
سالهاست خسته است.
من گذشته از تو،
پشت سرت را که نگاه نکردی،
شاید افتاده بودم...
ای لیا
حرف هم که نزنی ،
نمی گویند لال است.
گاهی زبانت را هم نگاه کن.
شاید تاریخ مصرفش گذشته باشد.
ای لیا