می شود شبی
که بارانی هم باشد
بزند آرام به شیشه های ترد تنهایی،
فنجان خاطراتت را برداری
از بند نازک خیال من بُگذری و سپس
آغوشی شود شعر من
هلهله کنند کلمات و بنشینند
در قاب شعری حزین
بسوزانند تنهایی های این همه سال ِ به خون نشسته را
و خاک کنند
نگرانی های کنج دیوار کوچه خالی از خواب خورشید را
آن هنگام که باران من
از نگاه تو می بارید.
می شود یعنی ...
ای لیا
زندگــــــــی در کرانه های تنهایی درون ، نسبی ست.
زندگــــــــی در پارکینگ خانه ای دوبلکس ، مطلق است.
و زندگــــــــی در باور خـــریت اندیشه سیال ذهن ِ بشریت ، نان خشکیده ای فرو برده در آب و پی تقدیر می گردد.
اگر تو نبودی
عشقی هم نبود ،
و عاشق هم روی نیمکتی در پارک
سرش به پر کردن جدول روزنامه گرم بود.
ای لیا
یک امروز
طـــــبع ما به شعــــر است
کاش سیــــه چشمی بیاید
پیاله شکند، بوســــه بریزد.
بین این همه خمره صد ساله عشق
آغوش شعری تر کند
و گیسوی کلمـــــــــه پریشان شود
همین یک روز ...
ای لیا
آرامــــش
سه هجا دارد ... آ... را... مِــــش!
و چقدر سخت می نشیند
به میان خالی ِ هجاهای دیگر زندگی!
ای لیا
هوائی جابجا میشود،
و حس
چه تنها می شد اگر
خاطره ترکی بر نمی داشت ،
و خیالی نمی افتاد
از روی درخت باران
و خیس نمی شد همه ی ذهن ِ مانده در لای چرخ تقدیر.
و چه سرد می شد شعر
اگر حسی نبود در میان
پرو خالی شدن گاه به گاه خطوط وامانده ی درد.
و حس به درد زایمان خلاقیت نمی نشست
اگر کسی نبود که روزی به دختر باران گفته باشد :
گیسوانت طعم ِ باد می دهد
آن زمان که دوستت دارم در بین خواب جنگل گم می شد ...
و حس تنها شده بود.
ای لیا