بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

623 - سارا


یک کیلو سیب زمینی رو پوست کندم ُ به شیوه خاص خودم سرخ و طلائی کردم و آوردم بشینم با دختری بخوریم! من تند تند میخورم، سارا دست منو می گیره میگه : قبول نیست، من باید ده تا بخورم بعد تو بخوری!


چندتا چندتا می خوره، دست منو هنوز گرفته که نخورم، با دست چپم شروع میکنم به خوردن، میگه : بابا! من کوچولوئم، من باید بیشتر بخورم! تقلب نکن!


دهنش پره. سرش رو میاره بالا. من رو نگاه میکنه، میخنده، چشاشم میخندن، باریک میشن. قطعن این زیباترین تابلوی خلقته...



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 2 + ارسال نظر
سولماز شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 22:34

زندگی درون نوشته هاتون جریان داره
بسیار زیباست...

لطف دارید
سپاس

نیوشا یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 ساعت 13:54

ای جااانم
خدا حفظشون کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد