دیشب یه انیمیشن میدیدم با دخترک، انیمیشن گودزیلا، فکر نمیکردم صحنه خاصی داشته باشه، یه جا دختره لخت شد، کامل لخت شد، منم کنترل رو برداشتم بزنم بره جلو دخترک هم داشت سقف و در و دیوار رو نگاه میکرد که مثلن نگاه نمیکنم، گمونم چندسال دیگه میاد توییتر و فیسبوک اینارو مینویسه و هرهر میخنده.
سرصبحی توالت بودم دخترم هی میگف بابا بیا بیرون دیگه، گفتم بچهست جیش داره حتمن اومدم بیرون میگم بیا برو میگه نه جیش ندارم برات لقمه گرفتم، رفتم میبینم چارپنشتا لقمه نون پنیر کوچیک گرفته. اصلن حالم یه جوری خوب شد! دونه دونه لقمههارو میداد دستم، میخواستم از خوشحالی گریه کنم.
+ از میان همینطوریهای روزانه
سارا میگه بابا شما چرا من رو نمیزنی؟ میگم بچههارو نباید زد کلن آدمهارو نباید زد. میگه پس چرا اون موقعها بچههاشون رو میزدن؟ مثلن باباحاجی شمارو میزد، با کمربند میزد. میگم اونموقعها اونجور تربیت میکردن ما هم حرف گوش نمیکردیم! شر بودیم. میگه خب منم حرف گوش نمیکنم! میگم آره ولی خب باز بهت تذکر میدیم. میگه آخه شده تا دهبار هم گوش نکردم، میگم کتک میخوای دختر؟ میگه تو که بلد نیستی کتک بزنی. راهش رو میگیره میره تو اتاقش.
سارا گاهی میگه فلان کار پسرونه ست؟ میگم نه! میگه پس چرا بعضیا میگن اون کار پسرونه ست این کار دخترونه؟ میگم تو به این حرفها گوش نده ما همه آدمیم چه پسر چه دختر چه زن چه مرد. تو هرکاری میتونی انجام بدی! میگه حتی میتونم دانشمند بشم میگم حتی میتونی رهبر بشی. ذوق میکنه.
صداش میکنم "سارا" اون الف آخر رو میکشم میگه بله! میگم هیچی بابائی از اینور خونه دلش واست تنگ شد دوست داشت صدات کنه، صدا میکنه " بابا " میگم جانم میگه من دلم واست تنگ نشده بود ولی، بعد میخنده پدرسوخته!
سارا میگه اگر با من بلند حرف بزنید من احساساتم جریحه دار میشه روحم آسیب میبینه ممکنه فرو برم تو خودم اونوقت اونجا گم بشم!
ما اندازه اینا بودیم فکر میکردیم داد زدن سر بچه جزء آپشنهای تربیتیه. کتک که بماند!
اول فیلم دختر ده دوازده تا دختر تو کافی شاپ نشستن همه با هم دارن حرف میزنن, شلوغ پلوغ میکنن, سارا برگشت گفت وای سرم رفت اینا چرا اینقدر حرف میزنن, بعد یه خرده صبر کرد گفت یعنی منم بزرگ بشم اینقدر حرف میزنم؟ نمیخوام بزرگ بشم. گفتم بابائی تو هرچقدر دوست داری حرف بزن بابائی گوشش مال توئه!
دارم صورتمو مرتب میکنم, سیبیلمو درست میکنم, ایستاده در توالت و میگه اینجاشو اونجور کن اونجاشو اینجور کن, خانما اینجوری دوست دارن، فلان جور دوست ندارن!
بچه های این دوره زمونه رو, ما جرات نداشتیم تو چشای بابامون نگاه کنیم چه برسه اینکه بهش بگیم سیبیلتو اینجوری بزن یا اونجوری!
+ از میان همینطوری های روزانه
صبح سارا رفته دستشوئی اومده صورتشو پاک کنه با حوله داد میزنه چه خوبه حوله بوی بابارو میده. منم تو اون یکی اتاق با شنیدنش غش و ضعف میکنم! از حال رفتم اصلن!!
توی مهمانی هستیم، بچه ها آن یکی اتاق بازی میکنند، سارا می آید و میگوید : بابا پسرا منو اذیت میکنن نمیذارن منم بازی کنم.
موهاشو میبوسم و میگویم : عیب نداره بابا نوبت تو هم میشه، خیلی زود!
+ از میان همینطوری های پدر و دختری
اولین بار است که سارا را سوار مترو میکنم. میخواهم ببیند و بداند. ساعت خلوتی ست. کلی جای خالی هست. نشسته ایم. روبروی ما خانمی نشسته است. پا روی پا انداخته است، از این شلوار جینهایی پوشیده که چند جاییش پاره است، سارا آستینم را میکشد، سرم را پایین می آورم که حرفش را بزند، میگوید : بابا این خانم چرا شلوارش پاره ست؟ خنده ام میگیرد، میگویم از خودش بپرسد! اینکه یاد گرفته است بدون خجالت حرفش را بزند حس خوبی به عنوان پدر برایم ایجاد میکند. به زن میگوید : شما چرا شلوارتون پاره ست؟ زن جا میخورد، به من نگاه میکند، من شانه هایم را بالا می اندازم که یعنی به من چه، زن میخندد، صبر و ظرفیت زیادی دارد که ایش و ویش نمیکند و چندتایی هم درشت بار من و سارا! به سارا میگوید که بنشیند کنارش، در گوش سارا چیزی میگوید، من نمیشنوم، بعد هم سارا میخندد و هم زن. ایستگاه حبیب الله پیاده میشویم. روی پله برقی سارا میگوید : بابا اصرار نکن من بهت نمیگم اون خانم بهم چی گفت. تازه گفت به بابات نگو! گفتم : نون برنجی! من که نپرسیدم که، بعد اگر یه غریبه چیزی بهت گفت و گفت به پدر و مادرت نگی تو نباید گوش بدی. باید به پدر و مادرت بگی. چون ممکنه خطر داشته باشه. توی ایستگاه تاکسی های ستارخان ایستاده ایم. سارا دستم را میکشد، مینشینم روی پاهایم، روبروی صورتش، میبوسمش، سارا میگوید : بابا! اون خانم گفت زیپ شلوار بابات بازه!
سریع بلند میشوم و دست میبرم سمت زیپ، زیپ ندارم، این یکی شلوار دکمه دارد!
+ از میان همینطوری های روزانه
خب شاید ندانید چه لذتی دارد برای هشتصدو چهل و چندمین بار دختری مجبورتان کند فیلم عروس مرده را با هم ببینید. اینکه حین تماشا هی سوال بپرسد. همان سوالهایی که هشتصدو چندبار قبل پرسیده است. بعد خودش هم جوابها را بدهد. برای خودم هم تازگی دارد هربار. انگار از اول میبینیم.
هربار که وقت میگذارید برای یک کودک، در اصل خودتان را دوباره شخم میزنید. زیرو رو میکنید. حواس های چندگانه تان جمع تر میشود. زندگی رقیق تر میشود. پوسته نازک احساس جلایی میخورد دوباره.
+ از میان همینطوری های روزانه