سرصبحی توالت بودم دخترم هی میگف بابا بیا بیرون دیگه، گفتم بچهست جیش داره حتمن اومدم بیرون میگم بیا برو میگه نه جیش ندارم برات لقمه گرفتم، رفتم میبینم چارپنشتا لقمه نون پنیر کوچیک گرفته. اصلن حالم یه جوری خوب شد! دونه دونه لقمههارو میداد دستم، میخواستم از خوشحالی گریه کنم.
+ از میان همینطوریهای روزانه
پست های مربوط به سارا رو چندبار می خونم و باز سیر نمیشم...سیر نمی شم از شیرینی این عشق پدر و دختری :)