لباس فرم مدرسه دارند حداکثر شانزده هفده ساله. المیرا معلم موسسه زبانیست که میروند. این را وسط حرفهایشان میفهمم نشستهام پشت سرشان. پسرک اولی سر باقرخان پیاده میشود پسرک دومی میگوید که هنوز نرسیدهاند پسرک اولی میگوید میخواهد پیاده برود.
+ از میان همینطوریهای روزانه
الان رقابت بین کافههاست که سفارش رو تو عجیبترین ظرف ممکن بیارن، دمنوش رو بریرن تو استانبولی یا کیک رو تو الک بیارن!
سارا میگه بابا شما چرا من رو نمیزنی؟ میگم بچههارو نباید زد کلن آدمهارو نباید زد. میگه پس چرا اون موقعها بچههاشون رو میزدن؟ مثلن باباحاجی شمارو میزد، با کمربند میزد. میگم اونموقعها اونجور تربیت میکردن ما هم حرف گوش نمیکردیم! شر بودیم. میگه خب منم حرف گوش نمیکنم! میگم آره ولی خب باز بهت تذکر میدیم. میگه آخه شده تا دهبار هم گوش نکردم، میگم کتک میخوای دختر؟ میگه تو که بلد نیستی کتک بزنی. راهش رو میگیره میره تو اتاقش.