رها کردهام تو را
خویش را تزویر را
جامه میدرم بر تن
بر من مینگری
در من میشوی
درون من دست میگذاری بر قلبم
چشم میبندم
چیزی دست میکشد بر تنم
باز خیال
رها میکنم تو را
کاش بارانی بزند
بشوید تورا
از ذهن خیابانها
ایلیا
سکوت در خالی یک خیابان میدوید
سایهی زنی از خیالِ تنهای قاب پنجرهای گذشت
آسمان در خودش شکست
باران گرفت.
ایلیا
سکوت در خالی یک خیابان میدوید
سایهی زنی از خیالِ تنهای قاب پنجرهای گذشت
آسمان در خودش شکست
باران گرفت.
ایلیا