لحظهای میرسد که باید رها کنی، خودت را بگذاری و بروی، دور شوی پشتسرت را هم نگاه نکنی، لحظهای میرسد که خداحافظی قریب است و غریب!
ایلیا
بنویس زندگی!
می نویسم : زنده ای؟!
بنویس دوستی!
می نویسم: بودی؟!
بنویس عاشقی!
می نویسم: لایقی؟!
بنویس ...
جوهرش تمام شد.
ایکاش می نوشتم :
نگاهت طعم زندگی ست
و دوستی تو لیاقت می خواهد و ...
سکوت می ریزد در تنهایی کلمات
زندگی رفته است.
شعری هست
که زنی را بین کلماتش به آغوش می کشد
شعری هست که چشمان زنی را می بوید
و شعری هست که لب های احساس زنی را ...
یادم نیست
ولی می دانم
شعری هست و زنی هست
و هوایی که طعم نفس های خاطره میداد.
ای لیا.م
(نوشته ای از سال های دور با کمی جرح و تعدیل ... 1380- بهار - رشت)
نفس های تو که می رود
لب های خاطره که می آید
و بوسه ای که پنهان می شود ،
گم می شود
بین کلمات شعری که نگفتم
شعری که در تنهایی زمان
تکرار می شود
ای لیا