تو را دوست داشتهام و رنج کشیدهام.
ای لیا
آیا کسی تو را بیهوده دوست داشته است؟
ایی لیا
هرچه غم داری بگذار برای دل من
تو بخند
جایی در میان بازوانم
آرامشی برای توست
سر بر روی قلبم بگذار
ما بی آنکه بدانیم چرا
تو را دوست داشتهایم.
دلم تو را میخواهد
عریان، شبیه باران
تو زیبایی شبیه روزهایی که دماوند از خیابانهای تهران پیداست.
هربار این زخم را چنگ میزنیم،
تازه میکنیم رنج را
اندوه مینشیند سر دیوار ما
هربار این رنج سرک میکشد در سفره خالی ما
هربار این زخم را تازه میکنیم.
انسانمحتاج است که دوست داشته شود، آن هم نه کم، بسیار.
گاه برجانی، هرچند تا ابد در جانی ...
نگاه میکنم به تنهایی خویش
تنهایی تو را میبینم.
آنچه در هواست
عطرت
و آنچه در دل ماست خیالت.
هنوز دلم برای عطرت تنگ میشود که در میان خاطرهها باقیست و هربار سر خاطرهای باز میشود و بوی تو را در آغوش دارد.
پرسید تنهایی؟ گفتم تو هستی، خندید!