هیچ میدانی
+ ی سری هم اینطوری ابراز میکنن لابد!
:))
چشمهایت
ای لیا
اعتراف میکنم که اصلن خدابیامرز مرتضی پاشائی رو تا همین هفته پیش نمی شناختم، ترانه هاش رو نشنیده بودم، در ضمن اعتراف میکنم که در دبیرستان به همراه چندتائی از بچه ها با کارتک، نصف رنگ سقف ماشین معلم شیمی را کندیم!
+ در ضمن نه پرسپولیسی هستم نه استقلالی!
++ از میان همینطوری های روزانه
ی بار هم تو یکی از اردوها یکی از دخترا افتاد تو رودخونه، بعد که بیرونش آوردن یکی دیگه بود!
+ واترپروف!
(احساس میکنم شونصد سالمه!!)
صفحه را از دفتر جدا میکنم، تکه تکه میکنم، تکه ها را باز تکه تکه میکنم، آنقدر ریز که نشود کنار هم جمعشان کرد، داخل سطل کنار صندلی می ریزم. خیره میشوم به منظره بیرون، تپه ها و مزارعی که گاه گداری از بینشان پیداست اوج میگیرند و دوباره پائین می آیند. به سمت جلوی اتوبوس میروم، از راننده آب میخواهم، کلمن آبی رنگی را نشان میدهد، با همان لیوانی که احتمالن مسافری جذامی هم از آن یک روزی آب خورده است، آب میخورم، برمیگردم که صدایم میکند:" بیا، چند دقیقه بشین اینجا پیش من" صندلی کنار خودش را نشان میدهد. می نشینم کنار راننده. از شیشه جلوی اتوبوس که به جاده خیره میشوی انگار این خودت هستی که روی جاده در حال پرواز کردنی، همه چیز می آید توی صورتت.
نایلن تخمه را نشان میدهد، میگویم که خیلی هم تخمه خور نیستم! دست میکند داخل نایلن و یک مشت تخمه را برمیدارد و با سر اشاره میکند که کف دستت را بیاور، ناچارن تخمه ها را میگیرم، تخمه ها رامی خورد و پوستش را میریزد روی دستمالی که پهن کرده است روی داشبورد. چندتائی می خورم و به جاده خیره میشوم، آفتاب از روبرو میزند، دستهایم را باز کرده ام، روی جاده پرواز میکنم، باد میخورد توی صورتم، چشمهایم را میبندم ...
+ از فصل ششم رمان "اتوبوسی بر خط افق"
(در حال نگارش)
می گوید : چه خبرها؟
می گویم : هیچ، هوا خوب است، خیابان ها را آب پاشیده اند ... فقط شهر بوی تو را ندارد!
ای لیا
یک جا یک چیزی را میخوانی و خوشت می آید و پیش خودت می گوئی ایکاش این را من نوشته بودم، خُب! هیچ!! بعد معلوم میشود خودت نوشته ای!
اما یک جای دیگری یکی دیگر با استفاده از فن آوری نانو لابد، یک تغییرات بنیادی مانند جابجا کردن چند فعل انجام داده و یا در نهایت خلاقیت اسم تهران را کرده شیراز!
بعد یک سری هم زیرش دل و قلوه و دین را به همراه سایر متعلقات پاتوبیولوژیکی از کف داده اند و صاحب جعلی متن هم حتمن یک جاهائیش دارد از دست میرود!
یعنی اینکه میشود با متن و نوشته چه کارهائی که نکرد و من لابد بلد نیستم!
+ از میان همینطوری های روزانه
آقا شما اینجا جک قومیتی بگو، جوک جنسیتی بگو، بخند و حالش رو ببر ولی به جای کپی کردن مقالات روشنفکرانه و مبارزه از پشت مونیتور، وقتی رفتی تو خیابون تو واقعیت نشون بده به تبعیض معتقد نیستی، تو برخورد با راننده خانم، همکار خانمت، تو زندگی واقعی خودت با همسرت، دوست دخترت ...
وقتی به ی خانم کمک میکنی انتظار چیزهای فوق برنامه نداشته باشی، نیاز نیست برای درک کردن این چیزها خیلی روشنفکر باشیم، انسان باشیم کفایت میکنه!
اون رفتگره بود که تو اعیاد مذهبی و ماه محرم نگران کمرش بودیم که مجبوره خم بشه و ظروف نذری و لیوان ی بار مصرفای شربت رو جمع کنه، همون! اون بنده خدا تو روزای دیگه هم کمافی السابق مجبوره دولا بشه و آشغالای طبقه روشنفکرو غیر روشنفکر رو از رو زمین جمع کنه!
یکی از نشانه های انسان بودن همین نریختن آشغاله. بقیش پیشکش!
خوانش داستان
داستان همشهری شماره مهر 93
داستانِ در خوشی و ناخوشی
بخشی از داستان :
نمیدانم از فشار روحی عروسی بود یا ضمانتم داشت تمام میشد،اما هرچه بود، در چند سال اول زندگی مشترک کاشف به عمل آمد که مرا عین این ساعت مچی های ارزان چینی سرهم کرده اند. اول از همه تق لوزه هایم درآمد. شوهرم پرسید :" یعنی هنوز داریشون"
"پس فکر کردی چی؟لوزه پرورش میدم؟آره لوزه دارم و باید درشون بیارم!"
"آی بخندیم!پیرترین مریض بخش کودکان میشی"
یک ماه بعدش اوریون گرفتم . لپ هایم آنقدر سنگین شد که باید با شال گردن می بستم شان. بیل بیشتر از آنکه دلسوز باشد متعجب بود. گفت:" چرا اوریونت رو گذاتشی واسه بعد عروسیت؟"گفتم:"فکر کردم این جوری زمان زودتر می گذره" و بالاخره وقتی دندانپزشکم گفت که باید دندانهایم را صاف کنم، صبرش تمام شد:" آدمائی مثل تو باید کارت گارانتی داشته باشن."
"آدمائی مثل تو هم لیاقت زن ندارن. برو با ی لباسشوئی عروسی کن"
"همین رو بگم که صدرحمت به پلیموث مدل 1983 مون"
چند ماه بعد وقتی برای عفونت کلیه در بیمارستان بستری شدم شنیدم بیل به پدرم میگوید:" دمتون گرم واقعن! قشنگ به موقع ردش کردین"
پدرم هم لبخندی زد و گفت :"مث ی سرمایه گذاری بهش نگاه کن، پسرم!"
https://soundcloud.com/iliya-7/dar-khoshi-va-nakhoshi
زن زیر باران پائیزی از خیابانی در سال هزاروسیصدو نمیدانم چندی گذشته بود،پیرمردی در سال هزاروسیصدو نمیدانم چندی توی همان خیابان، نشسته بود در ایستگاه اتوبوسی، تکیه داده بود به عصا، بوی زن هنوز در فضای سرش می چرخید!
+ از میان همینطوری های روزانه