توی یک لحظه هائی از زندگی مثل این فیلمها که یک گوشه ای تنهائی ایستادی و سوز هم میاد، به افق خیره شدی و لبه یقه کاپشنت رو هم دادی بالا، دنبال سیگار می گردی که آتیش کنی تا بار احساسی سکانس قویتر بشه، تازه یادت می اوفته که ده دوازده سالی هست ترک کردی!
هیچی دیگه، دستات رو می ذاری تو جیبات و در افق محو میشی!
+ از میان همینطوری های روزانه
زندگی وقتی که من و تو نشسته بودیم توی مغازه اصغر گربه پز، طرفای میدان صیقلان رشت، کنار رودخونه، داشتیم سیرابی می خوردیم، اومد از کنارمون رد شد و رفت، همون پیرزنه بود که کمر خمیده ای داشت، چادر بسته بود به کمر، عصا میزد روی زمین، ایستاد، زنبیل رو گذاشت زمین، نگاه کرد، تو ندیدیش، سیرابی می خوردی، به من خندید، چندتائی هنوز دندون داشت!
منم خندیدم، تو گفتی : دیوونه شدی!
دیوونه شده بودم، بارون می یومد، من خیس شدم، تو خیس نشدی ...
+ از میان همینطوری های روزانه
اپیزود اول :
زن نشسته است کنار پنجره کافه، دست راستش را گذاشته است روی میز و از پشت خانه های کوچک پرده توری نازک، تصاویر گنگ و مبهمی می بیند از ماشین ها و آدمهائی که در ترافیک چهار راه ولیعصر در هم حل میشوند!
اینطور مواقع باران هم باید ببارد لابد، سیگار هم که نباشد بار احساسی فضا به اندازه کافی نمی کشد، یک اسپرسوی تلخ هم که تا نیمه خورده شده و تکه ای هم از کیک که الان یادم نمی آید چیست! صدای ممتد زنگ گوشی همراه پخش میشود در فضای از سکوت خفه شده ی کافه!
زن نگاهی می کند، گوشی را بر می گرداند، در پس زمینه گوشی، عکس مردی می ریزد روی میز!
اپیزود دوم :
میدان انقلاب و آدمهائی که نمیدانند کجا میروند، مردی مدام ساعتش را نگاه میکند، دست میکند توی جیب های کاپشن پی چیزی می گردد، یادش می آید سیگار نمی کشد! مدتی ست نمی کشد، خودش هم نمی کشد، کلن زندگی اش نمی کشد!
گوشی همراه را بیرون می آورد و شماره ای را می گیرد، گوشی را می چسباند به گوش سرخ شده اش! تصویر کلوزآپی از چشمهای مرد دیده میشود!
پشت خط زنی جواب میدهد ، مرد می خندد، به سمت پارک لاله، خیابان کارگر را بالا میرود!
اپیزود سوم :
زن توی آشپرخانه است، مرد نشسته است روی کاناپه، کانال های تلوزیون را بالا و پائین می کند. زن نگاه میکند به تصویر قاب شده شب در پنجره آشپزخانه!
+ از میان همینطوری های روزانه
همسایه طبقه بالائی با تاپ و شلوارک گلدانهای طبقه اش را آب مبداده، همسایه طبقه پائینی آمده است برود پشت بام، یحتمل آنتن را درست کند، کولر را درست کند و یا اینکه کلن درست کند، خانم را دیده و تذکر داده که : تو این ساختمون خونواده زندگی میکنه و فلان و بهمان و شما رعایت نمی کنید و اینها!
خانم هم آمده گلایه که : من به خدا اگر هم مجردم خودتون دیدید که چطور میرم و میام و اینها!
خلاصه اینکه ، میشود بدون چشم چرانی هم خانم طبقه بالائی گلدان های جلو خانه اش را آب بدهد، هم مثلن من که رد میشوم لبخندی هم بزنم و خوش و بشی کنم و از زیبائی های خلقت لذت ببرم و خواهر و مادر همه چیز را هم وسط نکشم!
می شود به جان خودم و خودت و خودش!
+ از میان همینطوری های روزانه
ساک روی دوشم است، ساک ورزشی بزرگی که آن روزها مد بود، باید سر ساعت می رسیدم سر تمرین، سرویس دانشگاه راس ساعت حرکت می کرد، از جلوی دانشکده علوم پایه. اصلن میشد ساعت را با همین رفت و آمد سرویس ها تنظیم کرد آنقدر که لامسب دقیق بودند!
نرسیده به فلکه گاز، از آن سمت خیابان می آمد، هوا تاریک بود و مه کم عمقی هم که با باران ریز معروف رشت همبستر شده بود، پرده ای شده بود برای ندیدن ولی خودش بود، آرام آرام آمد و رفت! من ایستاده بودم ...
ایستاده بودم و می دیدم که توی مه گم میشود، رفتم آن طرف خیابان، دنبالش رفتم، دست می کشیدم توی مه، غلیظ بود، هرچه قدر جلوتر که میرفتم غلیظتر میشد، از یک جائی به بعد گیر کردم، توی مه گیر افتاده بودم، توان حرکت نداشتم! شبیه شیره ای که پشه ای در آن گرفتار شده است!
"آقا برو اونورتر..."
راننده خطی لاکانشهر نگاهی کرد و دوباره گفت : " پسر جان اونورتر واستو اگه نمیخوای سوار شی!"
مه رفته بود، من اینطرف خیابان بودم، کسی آنطرف خیابان نبود ...
+ از میان همینطوری های روزانه
تکرار می شوم
در انبوهِ
خاطرات دیواری
که خدا روی آن
کشیده بود
شکلی درهم
معوج ، بی خط ،بی رنگ.
باران که بارید
تو را هم شسته بود.
شب باشد
باران باشد
ستاره ببارد
دختری باشد روی ایوان
تو باشی
نگاه که می کنی
حسرت می نشیند روی خواب ِ خورشید.
باد باشد..
نسیمی شود
بوزد میان گیسوانت
میان این خالی شدن روان شاد آدمیان
دست کند زیر دامانت
برقصاند میان دستانش
دامن چین چین ات
بیافتد میان آغوش باد
ناز کند
بنشیند روی پر و خالی شدن
شیشه ای که تا میان
خاطره بود و نیم دیگرش در پی خاطره ای ست.
تو باش
باران هم نبود ، نبود
چه حاجت ، که باران نیز به شادی نگاه تو می آید
تو باش ، همه هستند ...
حتی آن کودک بازیگوش خاطره شیرین بعد از ظهر.
ای لیا
انسان در قالب تن می نشست
همه به صف بودند
شیطان پیامک هایش را می خواند
لبخندی زد
دکمه ای را فشار داد
گوشه ای دیگر فرشته ای
خنده بر لبانش نشست
عصیان و تاریکی
دست به دست می شد
بشر از خاک بر می خواست
گناه هم .
چیزی بود در این میان
کسی نمی دانست چیست
گناه نبود ، یکی گفت : نامش تقواست .
بشر، هم چنان خلق می شد
شیطان به ساعتش نگاهی کرد
وقت تنگ می آمد
زمان کشیده می شد
و انسان بر می خواست
توده ای خاک
شکل می گرفت
و گناه هم.
فرشته ای لبخند می زد
شیطان در دلش آب تکان می خورد
عصیان سالها پیشتر شکل گرفته بود
در پستویی به دور از چشم میکائیل
و انسان بر روی پاهایش بر می خواست
اولین گام شکل گرفت
و زمان همچنان تنگ می آمد
همه نشستند بر زانو ، و سجده آغازی بود بر یک پایان.
آدم نگاه می کرد ... غرور زاده شد
و شیطان
شهوتِ گناه را
عصیان را
برتری جویی را
بلوتوث می کرد ... ویادش رفت ،سجده نکرد!
و آدم خلق شده بود.
ای لــــــیا