بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

199 - خنده در تاریکی - ولادیمیر ناباکف


خنده در تاریکی


ولادیمیر ناباکف

مترجم : محمد اسماعیل فلزی


انتشارات : هیرمند


تعداد صفحات : 296


سال انتشار : دوم - 1385


قیمت : 3,300 تومان

 



داستان حکایت مردی متمول به نام آلبینوس است که در آلمان پیش از جنگ جهانی دوم زندگی میکند. آلبینوس که یک زندگی آرام و مرفه دارد، همسری مهربان و مادری خوب برای دخترش و روزی تصمیم می گیرد که پا در یک رابطه عاشقانه بگذارد و به نوعی زندگی خود را از یکنواختی خارج کند.

با یک دختر جوان به نام مارگو که در یک سینما مشغول کار می باشد آشنا میشود و وارد یک رابطه عاشقانه بی سرانجام میشود.


شاید بشود گفت بهترین رمان ناباکف باشد، فیلمی هم با اقتباس از این داستان ساخته شده است که به  هیچ عنوان قوت و شدت اصل داستان را ندارد.

آلبینوس یک مرد مستاصل است، همسرش الیزابت هم به نوعی یک زن بی صدا و آرام در بطن زندگی آلبینوس است. عملن داستان به سمتی میرود که آلبینوس ناچار از برقرار کردن ارتباط جدید است. 

 

نمره من به این کتاب  4.0 از 5.0


بریده هایی از کتاب :


خوانده و شنیده بود که زن و شوهرها همیشه همدیگر را فریب می دهند، در حقیقت زناکاری هسته ی اساسی شایعات، شعر و شاعری رمانتیک، داستان های سرگرم کننده و اپراهای مشهور بود.


 

 


خیلی از مردها در عین خیانت های کوچک زندگی خانوادگی شادی دارند.


 

 


مرگ در واقع ی جور شوخی با زندگی ِ.




رکس به او گفت : آدم نمیتونه زندگیشو روی بستر لغزنده ی بدبختی ها بنا کنه. این مثل کفر ورزیدن به زندگیه.ی وقتی دوستی داشتم که پیکرتراش بود و درک خطاناپذیرش از شکل، خیلی آدمو به تعجب وادار میکرد.بعد در کمل حیرت با پیرزنی گوژپشت و زشت ازدواج کرد. نمیدونم چه طور شد، اما ی روزی، مدتی بعد از ازدواج هرکدوم چمدانشونو بستن و به ی آسایشگاه روانی رفتن. به نظر من ی هنرمند باید منحصرن تحت هدایت زیبائی اش حرکت کنه، این حس هیچ وقت فریبش نمیده.


 

 


عشق کور است.




ای لیا



198 - 1984 - جورج اورول


1984


جورج اورول

مترجم : صالح حسینی


انتشارات : نیلوفر


تعداد صفحات : 272


سال انتشار : دهم - 1386


قیمت : 3,300 تومان

 


خلاصه داستان از ویکی پدیا


جهانِ نیمه‌متحد سه قدرت بزرگ دارد که جهان را میان خود تقسیم کرده‌اند و هر سه به شیوهٔ مشابهی جهان را اداره می‌کنند. وینستون اسمیت، شخصیت اول داستان، در اقیانوسیه زندگی می‌کند و عضو عادی حزب است. روزی دفترچه‌ای قدیمی می‌خرد و در آن شروع به نوشتن تفکرات خود می‌کند. در تمام نقاطی که اعضای «حزب» زندگی می‌کنند دستگاه‌هایی به نام تله‌اسکرین (صفحهٔ سخنگو) وجود دارد. این دستگاه که توسط وزارت حق اداره می‌شود مانند دوربین تمام اعمال افراد را تحت نظر دارد. وینستون خارج از دیدرس تله‌اسکرین شروع به نوشتن می‌کند و چندین بار جملهٔ مرگ بر برادر بزرگ را بر روی کاغذ می‌نویسد.


در ادامهٔ داستان وینستون اسمیت با جولیا، دختر موسیاهی ازاعضای حزب، آشنا می‌شود. وینستون در ابتدا فکر می‌کرد که این دختر که عضو انجمن جوانان ضدسکس است، جاسوس بوده، و او را زیرنظر دارد، تا اینکه روزی دختر کاغذی را به ویسنتون می‌رسانَد که در آن نوشته شده: دوستت دارم. با وجود اینکه حزب روابط جنسی و عشق و عاشقی را سرکوب می‌کرد، این دو مخفیانه به خارج از شهر می‌روند و پس از آشنایی در می‌یابند که هر دو عقاید مشترکی دارند، مبنی بر اینکه حزب واقعیات را جعل می‌کند و گذشته را نیز به‌طور مداوم از طریق دستکاری در اسناد به دلخواه خود تغییر می‌دهد. سپس رابطه جنسی نیز با هم برقرار می‌کنند و تصمیم به مقابله با حزب (به رغم اعتقاد به بی‌نتیجه بودن آن؛ حداقل برای زمان حال) می‌گیرند، به این امید که آیندگان بتوانند خود را از زیر نفوذ حزب و نظام توتالیتریِ حاکم بر جامعه برهانند، با این آگاهی که پایانی جز مرگ در انتظارشان نیست. آنها شایعاتی مبنی بر وجود«انجمن برادری» شنیده‌اند که بر ضد حزب و بصورت زیرزمینی فعالیت می‌کند. پس از چندی با «اُبراین»، که به گمانشان عضوانجمن برادری است، آشنا می‌شوند و به عضویت انجمن درمی‌آیند. او به آنها وعده کمک برای عضویت در انجمن برادری می دهد ولی در حقیقت مامور حزب برای مبارزه با جرایم فکری ست.


داستان کتاب بیشتر یک بیانیه سیاسی ست. کتاب در سال 1948 و سیطره تفکر چپ و کمونیستی بر جهان نوشته شده است. جوروج اورول در این کتاب به مثابه یک پیشگو آینده حکومت های ایدئولوژیک و تمایت خواه را نشان میدهد. جکومت هائی که در آنها فرد مسخ میشود و همه چیز در گروه و حزب واحد خلاصه میشود. یک فرد بالای هرم قرار دارد که الباقی باید مو به مو و خط به خط دستوراتش را که عین صلاح و رستگاریست اجرا کنند.

 

نمره من به این کتاب  4.2 از 5.0


بریده هایی از کتاب :


لحظه ای دچار حالت هیستری شد. با عجله و بدخط شروع به نوشتن کرد: منو می‌کشن من اهمیتی نمی‌دم به پشت گردنم شلیک می‌کنن اهمیتی نمی‌دم مرگ بر برادر بزرگ اونا همیشه به پشت گردن آدم شلیک می‌کنن باشه من اهمیتی نمی‌دم مرگ بر برادر بزرگ...


 

 


وزارت حقیقت - یا همان مینی ترو در زبان نوین- به طرز شگفت‌آوری در میان چشم‌انداز، خودنمایی می‌کرد. ساختمان عظیم هرمی‌شکل به رنگ سفید، که به صورت پله‌پله تا ارتفاع سیصدمتر بالا رفته بود. از جایی که وینستون ایستاده بود سه شعار حزب را که به نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان به طور برجسته نوشته بودند، به راحتی می‌شد خواند: جنگ، صلح است. آزادی، بردگی است. نادانی، توانایی است.


 

 


این گفته ورای آن چیزی بود که وینستون می‌خواست بشنود. نه فقط عشق و رابطه عاطفی بین افراد، بلکه غریزهٔ حیوانی، آن نیرویی بود که می‌توانست حزب را درهم بشکند.





وینستون با خود می‌اندیشید، در نسل جوان که مانند جولیا پس از انقلاب به عرصه رسیده‌اند و چیزی غیر از وضعیت موجود را ندیده‌اند، چند نفرشان مانند او حزب را به صورت واقعیتی ثابت و غیر‌قابل تغییر پذیرفته‌اند و بدون عصیان در مقابل اقتدار آن، فقط مانند خرگوشی که از برابر سگ‌ها فرار می‌کند، می‌خواهند با زیر پا گذاشتن قانون، زندگی خود را حفظ کنند.


 

 


ما آدم بدعت‌گذار را نابود نمی‌کنیم. تبدیلش می‌کنیم، ذهن او را تسخیر می‌کنیم. برای ما وجود یک فکر غلط هرجای این دنیا و هراندازه هم که مخفی و فاقد قدرت باشد، غیرقابل تحمل است. در زمان قدیم، بدعت‌گذار وقتی به پای چوبه مرگ می‌رفت، همچنان یک بدعت‌گذار بود، از نوآوری خود دفاع می‌کرد و از آن به وجد می‌آمد. حتی قربانی تصفیه‌های روسیه، هنگامی که به سمت محل تیرباران‌شدن می‌رفت، ممکن بود هم‌چنان در ذهنش، یک عصیان‌گر باقی مانده باشد. ولی ما قبل از نابود کردن افراد، مغز آن‌ها را کامل می‌کنیم[...]هیچ‌کدام از کسانی که ما به این‌جا می‌آوریم، هرگز در مقابل ما قرار نمی‌گیرند. همه کاملأ تطهیر می‌شوند.



ای لیا



197


کجا؟


صبح است و آفتاب باریک می تابد از میان شطرنجی های پرده


بیا در آغوش،


بگذار بوی صدایت را مزه کنم!



ای لیا



196


صدای تَن عرق کرده ای


قاب میشود روی ضربان احساس اتاق


بوی یک صدای خیس


بوسه ای ترد


طعم پائیز


از میان دهان اتاق


آوار میشود روی تن عریان تخت.



ای لیا


195


در زندگی،
آدمهائی هستند که در وسعت هیچ خاطره ای نمیگنجند ...


+ از میان همینطوری های روزانه

194


نرده را می گیرم و از پنجره آشپزخانه می پرم داخل!

"مثل آدم نمی تونی از در بیای تو؟"

"خره! هنوز نفهمیدی من جسمیت ندارم! من ذهنیت خودتم. همینجوری ولم میکنی اینور و اونور مثل بچه های سر راهی!"

تازه از حموم اومدم و هنوز حوله تنمه. نشستم پشت میز آشپزخانه و نبات داخل چای رو هم میزنم. ی نگاهی میکنم به گلدونای پشت پنجره!

"بیا بشین ی چای برات بریزم!"

می پرد و می نشیند روی پذیرائی کابینت، چهارزانو، کانهو میمونی دست اموز خیره میشود به من و لبخندی هم میزند!

" اون خانمه دیگه نمیاد رو ایوون؟"

دست دراز میکند و چای را از جلوی من بر می دارد و بو میکند و دوباره میگذارد روی میز!

"کدوم خانم؟"

"همون خانم ساختمون روبروئی دیگه! اسکل نکن مارو"

در قندان را پرت میکنم طرفش، جا خالی میدهد، میخورد به گلدان آنطرف هال و واژگون میشود!

از روی سر من می پرد و میرود روی نرده پنجره و یک جست بلند میزند روی بالکن همسایه روبروئی! دست تکان میدهم که یعنی نکن جان مادرت!

نیشخندی میزند و چند ضربه به در شیشه ای همسایه میزند و از همانجا می پرد روی سقف ماشین داخل کوچه و مثل همیشه گورش را گم میکند!

زنی پرده را کنار میزند و نگاه میکند ....


+ از میان همینطوری های روزانه

193 - آغوش



آغوش که همیشه آغوش عاشقانه نیست! گاهی انتقال یک حس شیرین، یک دوست داشتن، یک تبادل مولکول به مولکول انرژی ست ...

گاهی آدمها نیاز دارند در آغوش شوند!


+ یک نوع آغوش هم هست که پوست به پوست منتقل میشود، لایه به لایه، مرطوب، خیس ... موردی که در بالا عرض شد نیاز نیست لباس از تن خارج شود و پوست به پوست منتقل شود!!

192


ولله که یک سری چیزها را نمیشود اینجا نوشت!


یک سری چیزها را باید توی چشمهایش نگاه کنی و بگذاری خودش بخواند!


+ از میان همیطوری های روزانه

191 - بوی ماه مهر ...


روز اول مدرسه برای من بیش از هرچیزی یادآور آن سکه دو تومنی بزرگیست که مادر گذاشت کف دستم و گفت : گشنه ات شد ی کیک و نوشابه بگیر بخور!
کل خاطره من از روز اول مدرسه همین کیک مارپیچی پنزاری و آن نوشابه مشکی یک تومن و پنزاریست! توی همین چند خط این یادآوری، آنقدر نوستالژی کف کرده دارم که هربار به سرم میزند بروم جلوی مدرسه ای که دیگر وجود ندارد و جلوی پله مغازه ای که دیگر وجود ندارد، بنشینم و نوشابه با کیک مارپیچی سق بزنم!

+ از میان همینطوری های روزانه

190 - حس یک بودن


گفت : بیا بریم!

گفتم : کجا؟


گفت : راه که بیافتیم مسیر خودشو نشون میده...


از پل تجریش راه افتادیم، کفتری بالای امامزاده چرخی زدُ نشست رو گلدسته ... هوا داشت به سمت شیرینی آخر زمستون میرفت .آخرای اسفند که می خواد بچسبه به بهار یه جورایی می شه شبیه جایی که رودخونه می ریزه تو دریا. هواشون با هم قاطی نمی شه. هوای ملسی می شه! ریه هامو چندباری پر کردم ... نگام کرد و خندید.از این خنده هایی که دندونا از هم فاصله می گیرن .


دم بستنی فروشی سید مهدی شلوغ بود. تو این هوای عصر اسفند بستنی می تونست خیلی از خاطرات رو شیرین تر هم بکنه، دو تا بستنی گرفت . برا خودش همیشه از این حصیری ها می گرفت . مشکل داشتم با این بستنی  نونیا. می چکید رو مانتو و لباس و کلن زار می شد حال نزارمون.


از سر محمودیه هم گذشتیم نزدیکای فرشته خواستم دستش رو بگیرم، چندباری سعی کردم اما نمی شه، انگار تو دلش اطمینانی به من نمی ده که اینکارو بکنم. شاید ناراحتش کنه!


همینطور یه بند داره حرف میزنه و من فقط حرکت لبهاشو می بینم.گاهی هم با زبون سبیلای بلندشو می کشه تو دهنش و در این حال هم چشماش نازک میشن مثل یه خط . انگار داره به دورترین نقطه زمین خیره می شه ...ی جائی توی هچ کجا ترین جای دنیا!

سر صدا و سیما پام پیچ خورد یه خرده کج شدم طرفش ... دست انداخت زیر بازوم و کشید طرف خودش.احساس کردم قلبم اومده تو حلقم ... 


- طوریت نشد که؟!

مبهوت بودم ... نگاه نکردم ... نشستمُ با پاشنه کفش کلنجار رفتن. اومد پائین دست انداخت کفش رو از پام گرفت ...مچ پام رو چرخوند.


- درد می کنه؟

با حرکت سر گفتم نه!

سرم داغ شده بود، خون دویده بود توی صورتم! پام هنوز توی دستش بود. آروم آروم فشار می داد و لمسش میکرد و می خواست نشون بده که مثلن ارتوپد هم هست!


از میرداماد هم رد شدیم ... هوا به سمت تاریکی عصر رفته بود احساس خوبی دارم.

احساس شیرین همراه زندگی بودن .احساس خوب ِ خوردن قهوه تو یه کافه و دیدن مردمی که تند تند میرن که به هیچ جا نرسن. لذت خالی شدن ته قفسه سینه ات وقتی زیادی خوشحالی ...


-سعید بر گردیم!


- تا اینجا که اومدیم ونک رو هم بریم ...


ونک مثل همیشه هیاهوست. ادمایی که تو هم وول می خورن و هر کدوم پی یک سرنوشت نامعلوم روانند. دستمُ حلقه می کنم به بازوی سعید. سرمو می چسیونم به بازوش! تنم داغ می شه . زیر قفسه سینه ام درد می گیره .احساس می کنم قلبم سر جاش نیست ... سرم درد می گیره ... سعید هم برای چند ثانیه ای سرش رُ نزدیک سرم می کنه . دیگه نمی خوام برگردم .میخوام تا خود راه آهن پیاده برم ... سعید حرفی نمی زنه ...


خیابون ولی عصر شلوغی خرید عید رو تو خودش داره هم میزنه !


قاطی جمعیت میریم به جایی که اونا نمیرن ...


+ از میان داستان های نوشته شده توی وبلاگ قبلی!


189


بروم و به دختری که


در زیر شمد نازک خیالاتم خوابیده بگویم :


برخیز نمازت قضا شد!



ای لیا



188


تو هستی؟


نیستی؟


چه فرقی دارد


وقتی باران به وقت نگاه تو می بارد


یا باد روی گیسوان خیالت پهن می شود.


 


چه فرقی دارد! 


وقتی خاطره ها همه رنگ دیروزند


و یا زنی دیگر شانه نمی زند


گیسوانش را روی پرش لحظه به لحظه تاریخ.


گاو سیر از نصیحت دیروز


خر پروار از فهمیدن یونجه هر روز است.


 


چه فرقی دارد که هستی،


وقتی همه بوی انکار می دهند


و یا کوچه ها همه طعم تلخ فراموشی دارند.


دیگر نارونی نمی خواند


و لمس نمی کند صورت گرم خورشید را.


 


چه فرقی دارد نبودن تو


بین این همه نابینایی


بین روشنایی پاشیده شده روی خیال روز.


 


تو هستی؟


نیستی ؟


تو می دانی که هستی یا نه!


من را به چه کارت.


پس باش ...



ای لیا



187


دختری بود

در پرده نازک خیالم

روزی نشست و دگر برنخواست.


می آمد

آتش میزد

می سوزاند همه خاطرات کودکی را

نمی رفت

اما خیال همچنان می سوخت.


روزی نوشت روی دیواری

دستی پنهان

که تورا چندی ست

می شناسد

این ذهن مرده مغروق ِ در خیال

چشم ِ سبز

ناگزیر نگاهش سبز نیست.


دل که سبز باشد

جوانه می زند

سبز می شود

از نگاه می ریزد بیرون .


دخترک هنوز هست 

در خیال خالی پرده

پاک نمی شود.


نگاه سبز،

می نشیند روی خاطره همه این سالها

هر خاطره ای را سبز می کند

جوانه می زند

روی خیال نازک تنهایی.



ای لیا



186


بیا و مشتی از خنکی ِخاطره باران بردار


بپاش بر روی صورت ِ


کوچه های خالی از خواب خورشید.



شاید خنک شود، 


خیال زن نشسته بر هشتی ِ درب ِ تنهایی.



ای لیا



185


خیابانی یک طرفه


تابلوئی زنگ زده


نامی روی آن : عدالت


و بشری که خرد می شد


پنجه به صورت آسمان می کشید.



ای لیا