مرد نگاهی به خودش در آینه کرد، شکم آویزان، پیژامه راه راهی که چند جائی اش هم زرد شده بود. موهائی که آخرین تارهایشان با چنگ و دندان روی کله اش آویزان مانده بودند. پشتش را خاراند و انگشت را داخل بینی چرخاند و نشست پشت کامپیوتر ... نوشت! چیزی شبیه شعر!
پشت هیچستان دنیای دیگریست.
+ آن یکی وبلاگ!
چقدر هم خوب است
بیایی و برویم
در خاطره ی ِ
خوابِ کوچه های باران زده یِ
حوالی لبت
گم شویم
شاید بوسه ای هم پیدا شود!
ای لیا
در کتابی مردی گورش را گم کرده بود ،
در جایی همیشه پای زنی در میان بود.
و تو که هیچوقت نبودی
حتی همین بود های نیم بند را.
ای لیا
چند روایت معتبر
مصطفی مستور
انتشارات : نشر چشمه
تعداد صفحات : 90
سال انتشار : چهارده - 1391
قیمت : 2,400 تومان
کتاب چند روایت معتبر دومین اثر مصطفی مستور است که پس از کتاب روی ماه خداوند را ببوس که در زمان خود مورد اقبال قرار گرفت منتشر شد تا به نوعی تکمیل کننده موفقیت های کتاب دوم مستور باشد. هرچند پس از ده سال کتاب به چاپ چهاردهم رسیده و پس از چاپ اول آن توسط نشر مرکز به دلیل توالی زمانی اش پس از کتاب روی ماه خداوند را ببوس در ابتدا مقبول افتاد اما پس از مدتی از لحاظ استقبال خوانندگان از کتاب اول او فاصله بسیاری گرفت.
کتاب شامل هفت داستان کوتاه است :
چند روایت معتبر درباره ی عشق : معلم فیزیکی که عاشق شاگردش کیمیا شده است .
چند روایت معتبر درباره ی زندگی : کسری که همراهع سایه زندگی می کند و به مهتاب می اندیشد .
چند روایت معتبر درباره ی مرگ : تکه هایی از زندگی افراد مختلف ، مرگ ، خودکشی ، عروسی و ...
مصائب چند چاه عمیق : اینم باز تکه های مختلف زندگی که شروعش با قسمتی از داستان روی ماه خداوند را ببوس هست .
در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم : شاعری که عشقش به نفرت تبدیل شده و قصد آدم کشی دارد .
کیفیت تکوین فعل خداوند : سه زوج جوان که یکی از آن ها دچار حادثه ای شده و ناخودآگاه صدایی را می شنود .
کشتار : یوسف نویسنده ی گم نام و مونس که عاشق هم شده اند و با نامه با هم ارتباط دارند .
داستان های کتاب به گیرایی و کشش کتاب اول مستور نیستند.
در داستان اول (چند روایت معتبر درباره ی عشق ) حکایت عشقی است که برای پاک و خالص ماندنش نباید به سرانجام برسد و درست در جایی که عاشق می خواهد دست بر دامن معشوق گیرد از این کار منصرف می شود :
"تمام روح ات درد گرفته است. حالا اگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی ، همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریک اش را به تو نشان دهد . باید همه چیز را همین حالا تمام کنی."
خواننده گیج است که چرا مستور این همه داستان را همراه ِ خیالات خود پیش می برد. عشق زمینی و یا آسمانی بالاخره به سرانجام باید برسد یا نه ؟ خود مستور هم نمی داند.
در داستان دوم (چند روایت معتبر درباره زندگی ) علارغم نامش اصلن خبری از زندگی نیست. مرگ خاموشی ست که پیرامون یک زندگی دونفره پیچ و تاب می خورد. به شخصه می گویم مستور در این داستان باز هم خواننده را به حال خود گذاشته و احتمالن در کافه ای در حوالی وصال شیرازی مشغول خوردن قهوه فرانسه خودش است . شخصیت های داستان در جای دیگری از کتاب و در یک داستان دیگر ظهور می کنند مانند چند داستان دیگر این کتاب :
" نرگس خانم دو جمله است: نرگس خانم پیر است, نرگس خانم نمی داند. همین. بعد فکر کرد که خیلی ها فقط یک جمله اند و بعضی ها حتی نصف جمله هم نیستند. سایه یک جمله با هزار کلمه است: سایه خوب است. مهتاب اما هزار جمله است."
داستان سوم (چند روایت معتبر درباره مرگ) این داستان خود شامل چند داستان کوتاه تر است که سعی دارند مثل تکه های پازل کل داستان را به هم متصل نمایند. داستان از شکوای یک زن که همسرش دائم الخمر است شروع می شود و وارد داستان خواب مردی می شود که خواب مرگ می بیند و همسرش به او می گوید حالا حالاها نخواهد مرد و سپس کل داستان ریخته می شود در ماجرای زنی که برای اعدام در یک روز زمستانی برده می شود و هیچکس ناراحت اعدام شدن او نیست تا جایی که سربازی پس از اعدام می گوید :
"نزدیک ترین جا برای خوردن دل و جگر حسابی کجاست؟"
و بعد از این مرگ همه مان به همراه داستان پرت می شویم در یک گفتگوی تلفنی دو نفره که هیچ نکته مثبتی در آن ندیدم و پس از کمی صحبت های خاله زنکی وارد یک بحث فلسفی می شویم و در آخر مستور می خواهد ضربه ای کاری بزند و با یک مراسم روضه خوانی این داستان را تمام می کند.
به نظر این داستان هم مانند داستان اول گیج می زند و شعاری پیش می رود.
داستان چهارم(مصائب چند چاه عمیق) حکایت آدم هایی که در یک ساختمان زندگی می کنند و هر کدام مصائب و مشکلات زندگی خود را به دوش می مشند. این داستان به نسبت بقیه داستان ها فضای رئال تری دارد و حداقل خود من درگیر این چند صفحه شدم.
داستان پنجم (در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم ) حکایت شاعری است که همسرش به قتل رسیده ، کسی که الهام بخش همه شعرهای او بوده و حالا پس از مدتی دچار گرفتاری مالی شده و قبول می کند در ازای مبلغی پول پسر عاشقی را بکشد که اجیر کننده خواهان دختری است که این پسر جوان عاشق اوست . این داستان هم بد نیست هرچند قسمت قبرستان را می شد به شکل کشدار تری پیش برد و عقیم رها نکرد :
" نوذر این بار به شاعر خیره شد . دقیقه ای سکوت کرد و بعد گفت : " اینجا بهترین جایی که می شه درباره کشتن حرف زد شاعر! واسه اینکه هیج کس صدات رو نمی شنفه. مشتی مرده اینجا خوابیدن و منتظرن تا بقیه ی آدمها به اونا ملحق بشن."
داستان ششم (کیفیت تکوین فعل خداوند ) داستان شخصی است به اسم الیاس که در لحظه ای دچار حالتی می شود که احساس می کند روح اش از تن اش جدا شده است. هر چند نامزد او میترا سعی در آرام کردن او دارد. الیاس دانشجوی رشته الهیات است که بنا به گفته میترا فرد مذهبی ای نیست و الهیات آخرین رشته ای بوده که او می توانسته قبول شود. داستان تا جایی پیش می رود که در نهایت الیاس صدا هایی می شنود :
" هر کس روزنه ای ست به سوی خداوند، اگر اندوه ناک شود.اگر به شدت اندوه ناک شود."
این داستان هم علی رغم تصویری تا حدودی رئال از فضای زندگی روزمره عده ای جوان خوش گذران در آخر به جاده خاکی شعار زدگی کشیده می شود. هرچند نمی توان چنین داستانی را در چند صفحه به پیش برد ولی همین عقیم گذاردن داستان هم کل داستان را نابود می کند.
و داستان آخر(کشتار) به نوعی ادامه همان داستان پنجم است . دختری به نام مونس که به ادبیات علاقه مند است و در شیراز زندگی می کند در قطار با نویسنده ای به نام یوسف سرمدی آشنا می شود و متوجه می شود نویسنده کتابی از سالینجر را که او دنبالش بوده برای تحقیق، در کتابخانه اش دارد. و نامه نگاری بین دختر و نویسنده آغاز می شود تا جایی که هر دو عاشق هم می شوند.
در اینجا باز مستور نمی خواهد به عشق پاک و دست نیافتنی ای که در داستان اول شروع کرده خدشه وارد شود، بنابراین باد و مه خورشید را بکار می اندازد که عاشق و معشوق یک دل سیر در نامه ها از خجالت عشق در بیایند و در آخذ هم هرکدام اسیر سرنوشت خود شوند ... فقط بگویم این داستان هم در تار و پود شعار پیچیده است.
در پایان هم قابل اشاره است که اسامی در این کتاب هی تکرار می شوند ، از جهتی خوب است که خواننده خط برخی داستان هارا گم نمی کند مخصوصن داستان هایی که ارتباط ارگانیک با هم دارند اما در جاهایی این تکرار خواننده را دچار کلافگی می کند .
نمره من به این کتاب 4.0 از 5.0
بریده هایی از کتاب :
گاهی وسط درس دادن حس می کنی یکی از صندلی های کلاس از بقیه روشن تر است.پس بی اختیار به سمت روشنایی می چرخی و نگاه ات به دخترک می افتد که مثل باران ملایمی بر سطح روح ات می بارد و کلافه ات می کند.
برمی گردی و بی آنکه اهمیت دهی که کسی مراقبت هست یا نیست، در چشمان کیمیا خیره می شوی تا گویی چیزی مثل یک آسمان خراش ِ سی و یک طبقه در تو فرو می ریزد و کسی اما صدای آن را نمی شنود.
کاش یک تکه سنگ بودم.یک تکه چوب.مشتی خاک.کاش دل ام از سنگ بود.کاش اصلاً دل نداشتم.کاش اصلاً نبودم.
کاش می شد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد.
سایه گفت : " خوش به حال نرگس خانم ، حتماً کی ره بهشت."
کسری آهسته گفت : " خوشا به حال بهشت."
چه همه چیز سر جایش باشد چه نباشد ، کسی که گیج است همه چیز را به ناچار گیج می بیند. حتی اگر این عالم بی منطق باشد ، احتمالاً این را کسی می فهمد که خودش ، هندسه ی روح اش ، منطقی باشد.
"دنیا نگاتیو آخرت است" بعد به بچه ها اشاره کرد و گفت : " یعنی تو این سیل روشنی ، این سیل نور را نمی بینی."
الیاس گفت : " آخه آدمها مریض شده ن، باید ببرم شون تعمیرگاه."
گاهی خودم هم از این همه عشق دیوانه وار به هراس می افتم. گاهی از این که انسان بتواند این همه عشق را با خود حمل می کند، به وحشت می افتم.
دوست داشتن را فقط باید نوشید. باید حس کرد. باید بوئید. باید گفت بی آن که کسی و حتی معشوق ات معنای آن را بفهمد. باید سوخت.باید دود شد.باید پروانه شد.باید پروانه شد.باید پروانه شد. باید ... دوست ات دارم. دوستت دارم نیلو.
همه امورات این دنیای لعنتی روی پول می چرخه. این چیزی نیست که من تازه کشف کرده باشم. از اول عالم بوده تا روز قیامت هم خواهم بود.
-ببین شاعر، نه تو و نه هیچ کس دیگه تا چیزها رو به پول تبدیل نکنین، نمی تونین اونارو با هم مقایسه کنین. مثلاً نمی تونین بفهمین ارزش یه تلوزیون بیشتره یا یه گاو.منظورم اینه برای این که بفهمی یه رادیو قیمتی تره یا یه لاستیک اتومبیل، هیچ راهی نداری مگه این که هر دوی اون هارو به پول تبدیل کنی.می فهمی چی می گم شاعر؟
-در فلسفه هم گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است.
کیمرام می گوید ما تب داریم و صرمان درد می کند . می گوید فقط همام با آب داق است که شیتان ها را می کشد.می گوید باید همه ی شیتان ها را کشت تا ما نجات پیدا کنیم. می گوید باید همه شیتان های کله مان مثل بره های کشتارگاه کشتار شوند
ای لــــیا
همه چیز
به هیچ کس بودنمان می آمد.
جمع می شد روزگار
در تکه کاغذی
می چسبید به دیوار آشپزخانه بی بی
کوچکتر که بودیم
همه رنگهای تقویم
قرمز بود.
شادی انگار
همیشه زیر زبان بود.
همان آلاسکای یخی بود
نیم بند
آویزان از تکه چوب خوشبختی!
کوچه ای بود ... نیمی اش
از آن کودکی ما
نیم دگرش هم زیر خاطراتِ عاشقی تکیه زده بر دیوار تنهایی.
خواب نمی آمد
به چشم پف کرده بعد از ظهر
زن همسایه همیشه در پی کودکی بود.
دست روزگار هم گاهی می برد شادی کودکی را زیر ماشین.
روزگار یا شب بود یا روز نبود!
هر چه بود بالاخره بود
کودکی می شد جمع در یک نوشابه سیاه پنج زاری
یا دویدن حیران به دنبال طوقه ای از یک دوچرخه
که دوچرخه اش را چند خیابان بالاتر
پسری سوار می شد
که فاضلاب خانه شان از کوچه ما رد می شد.
زندگی ادامه همه تکرارها بود
زندگی پسر همسایه ای بود
که کودکی نکرده مرد شده بود
یک روز بیدار شد و دیگر خوابش نبرده بود.
کوچه خیالات ما
همیشه پر بود از ذهن پهن شده آفتاب
گرمای به سفیدی زده زمستان
همه چیز پیچیده در توهمی شیرین
چیزی شیرین تر از عسل های شکرک زده
چیزی فراتر از انتظار کودکی منتظر کارتن ساعت پنج!
خدا هم بود در این میان
جایی نشسته در ایستگاهی متروک
بین همه انتظارهای زنی خسته از عاشقی
لابلای دستان به هم گره خورده پدری
در شادی کودکی چنگ زده بر پستان مادری
و نوشته های در هم و واپیچ خورده دختری.
هر چه بود روزگار بود
بر مدار فنا می چرخید
بر گِردِ دایره همیشه پر از هوس
بر عرض و طول زندگی وانفسا
کودکی گفت : دموکراسی!
دستی نشست بر دهانی
خنده ای ریخت بر جوی آب
خاطره ای سر از خاک بر کشید
همه به هم شاید با هم
رفتند که به فراموشی فصل ها بپیوندند.
شاخص انسانیت در بازار بورس به شدت افت می کرد
همسایه دیوار به دیوار پدری
جامی زهر را لابلای بقچه خاطراتش می ریخت
و روزگار ...
همه چیز بود و هیچ نبود .
ای لیا
تهران - پائیز 82
بنویس
بنویس تا بماند
تا ببینند
بشنوند هنوز گرد نسیان
پرده ای نشده بر روی نگاهت،
ذهن همیشه پریشانت،
و خیال ناگزبر ِ همیشه پای در گریزت!
بنویس
شاید نشسته باشد
پرنده ذهنت
روی سیم دیرک یک خاطره ی ِ آشنایی،
روی دیوار کوچه خالی از خواب درخت،
و یا کنار نارنج آویخته بر شاخه تنهایی.
گاهی دور
و گاهی دورتر
زندگی همین است ، می ترواد از نوک قلم ِ ذهنت،
موسیقی متن می شود روی نگاتیو باد
می شود باران و می ریزد روی خاک فراموشی.
بنویس
این حس آشنایی را
خستگی های ماسیده بر تن منظومه شمسی را!
رنج خواهر خورشید
خرد شدن برادر ماه
و پدرِ در آمده ی ِ زمین را.
بنویس
کوری بیماری ِ شایع قرن است.
تو فقط بنویس
من نخوانده تو را در آغوش خواهم داشت.
ای لیـــــــــــا
ذهن ِ راکد،
می شود
یونجه زاری مستعد.
گاو درون
سیر می چرد،
نشخواری کوتاه
و پِهنی که از نگاهت سرازیر است.
ای لیا
ماه کامل می شود
فریبا وفی
انتشارات: نشر مرکز
نوبت چاپ: اول اسفند ۱۳۸۹
قیمت : 2500 تومان
کتاب ماه کامل می شود نهمین کتاب بانوی تبریزی خانم فریبا وفی ست و مانند بقیه کتاب هایش راوی داستان یک زن است.
بهاره دختری است که دهه چهارم زندگی خود را می گذراند و به همراه برادرش در تهران زندگی می کنند. پدرش فرد بی خیالی است که بیشتر پی کارو زندگی خودش بوده و مادرش هم مشغول امورات زنانه مثل مراسمات خیریه و روضه است. هر چند پدرشان خانه ای در تهران برای آنها خریده تا به نوعی آخر عمری وظیفه پدری اش را انجام داده باشد. بهادر برادر بهاره دستی در شعر دارد و شعرهای عربی را ترجمه می کند و در اختیار روزنامه ها قرار می دهد و گذران عمر می کند. فرزانه و شهرنوش دو دوست بهاره هستند که سعی دارند او را وادار به عاشق شدن کنند. در این بین شخص عبوثی هم به نام دوست عزیز است که سرش در کار خودش است و بهاره به سفارش فرزانه پیش او مشغول کار می شود.
ابتدای داستان در اصل آخر داستان است. جایی که بهاره از سفر برگشته .سفری که به اصرار فرزانه و شهرنوش برای ملاقات شخصی به نام بهنام به استانبول رفته است. بهنام سالها در آلمان زندگی کرده و به دنبال یک زندگی مشترک است و به قول خودش سختی بسیار کشیده. در ابتدای داستان خانم وفی سعی دارد مانند فیلم های پر تعلیق خواننده را به اشتباه بیاندازد به گو نه ای که خواننده در ابتدا فکر می کند که بهاره برای یک قرارداد کاری رفته است و خانم وفی در این کار هم تا حدودی موفق بوده است. خط داستان به گونه ای هست که خواننده را همراه خود بکشد ولی به شخصه معتقدم حتی به دامنه کتاب رویای تبت و پرنده من هم نزدیک نشده است. شخصیت ها به صورت پخش و پلا دیالوگ رد و بدل می کنند. وفی سعی کرده فلش بک ها و زمان حال را به صورت منطقی کنار هم قرار دهد که در برخی مواقع این عامل سردرگمی شده است. در جایی که خواننده ناگهان به همراه بهاره به مقابل درب خانه دوست عزیز پرت می شوند یکی از بد سلیقه ترین بازگشت به عقب ها رخ داده است به گونه ای که هر چند صفحه یکبار خواننده باز باید برگردد و ببیند که کدام شخصیت را این وسط از دست نداده و یا الان در کدام زمان سیر می کند ....حال است یا گذشته!
قسمت سفر به استانبول هم می توانست بهتر از آب در آید . داستان استانبول گاه به گاه پرش دارد . خطی مستقیم را طی نمی کند نه این که این خط مستقیم نرفتن به خودی خود نقص است نه! موضوع این است که به طور مثال گم شدن بهاره در بازار می توانست قسمت جالب داستان باشد که در نهایت وفی آنرا با یک چای تلخ خوردن در آورده است!
به هر حال داستان خوبی برای خواندن خواهد بود و نه البته فوق العاده.
نمره من به این کتاب 3 از 5
بریده هایی از کتاب :
سفر ما را جای تازه نمیبرد. جای قبلی را برایمان تازه میکند. بعد از سفر میفهمی خانهای که در آن زندگی میکنی نور کافی ندارد. اشیا چیده نشدهاند. زیاد چفت هماند. پردهها بدرنگاند...
دنیا پر است از با سوادهای بی شعور.
کسی که اجازه می دهد دیگران شیفته و شیدایش بشوند یک جورهایی مانع می شود عیب کارش را ببینند.
همسفر مهم تر از خود سفر است.
ساکم را بلند کردم و بی اختیار گفتم هرچه پیش آید خوش آید. مثل اینکه بگویم اجی مجی لاترجی. بعد صبر کردم اثر کند. تنها حرف حکیمانه ای بود که از پدرم به من رسیده بود.
پدرم می گفت: « خوش باش. دنیا دو روز است. هر چه پیش آید خوش آید.»
مادرم هر کاری می کرد نمی توانست فکر کند دنیا دو روز است. می دانست دنیا هزار روز است و حتی بیشتر و حالا حالاها قرار نیست تمام بشود
کسی که می نویسد یعنی که در حس کردن زندگی تاخیر دارد. یک بار دیگر زندگی را می سازد تا به سبک خودش در آن حاضر شود .معنی اش این است که در وضعیت قبلی حاضر نبوده.
جمعیت زیاد است و جفت ها قروقاتی.پیدا کردنش سخت است.بابام همیشه جوراب های لنگه به لنگه می پوشید.مادرم حیفش می آمد جورابی را که لنگه نداشت دور بیندازد.فکر می کرد لنگه دیگرش پیدا می شود.هیچ وقت هم پیدا نمی شد.
مهندس ناجی به ندرت حرف می زد. اما این بار سرش را از روی نقشه ی روی میز برداشت و نظرش را گفت. «به نظر من هم عشق وجود ندارد. آدم ها به هم علاقه مند می شوند اما عاشق نمی شوند.
منم فکر می کردم عشق آدم به چیزی یا کسی کم نمی شود مهندس. بعد دیدم شد. مثل این کباب دونرهای ترک که لایه لایه ازش می برند عشق هم لاغر می شود.
فهمیده بود فرار کردن بد نیست.یک جور دور زدن مشکل است.
رویا مال دیگران است و واقعیت مال خودمان. رویاها مشترک اند اما موقع رو به رو شدن با واقعیت تنهای تنهاییم.
همه می توانند صد بار عاشق شوند و صد و یکمین بار هم عاشق شوند.
کوچه ها همیشه چیزی را در من بیدار می کردند. بهادر عاشق خیابان بود. هر دفعه با هم بیرون می رفتیم حرفمان می شد سر این که از کدام راه برگردیم. در کوچه ها حوصله اش سر می رفت. اما من هر کوچه ای را از تعداد درخت ها و رنگ پرده ی پنجره هایش می شناختم. نوشته ی روی دیوارها یادم می ماند. آگهی هایی را که به دیوار زده بودند سریع می خواندم. آهسته می رفتم که گربه یا گنجشک و کلاغش از من نترسد. تا ته کوچه برسم دیگر می شناختمش. می توانستم فرقش را با کوچه های دیگر بگویم و هرگز در حافظه ام گمش نکنم.
ای لــــــیا
مرد به بنر کنار درب قطار مترو خیره بود. پسر به چشمان مرد نگاهی کرد و به این فکر می کرد که اگر چشم های آبی این مرد را داشت می توانست دوست دختر معرکه ای پیدا کند!
قطار با سوت کشیده ای ایستاد. مرد دست در جیب خود کرد و عصایی سفید را در هوا رها کرد.
عصا مانند ماری که بدن خود را می کشد صاف شد ... مرد آرام آرام به سمت جایی رفت که درب قطار بود.
یکی گفت : این بنده خدا کور بود؟!
از آن میان یکی
نگاه سبز گشوده شد به جان من
رها شد خیال من
شد اسیر و بند تن
شدم روان
میان کوچه های بی نشان.
دست روزگار
کشید یکی خط پهن
روی دیوار خاطرات من
خطی که مانده جاودان.
حال کمی نظاره کن
خط مانده بر این خیال جان
من هنوز در خیال آن نگاه سبز
گَهی کشیده می شوم به آن دیار وهم
خاطره آن جانان سرو ،
می شود پهن
روی دیوار خیال من.
ای لیا
رشت – زمستان 81