بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

676


تهران


چیزی کم داشت


بی تو


بی رد بوی نگاهت


روی تن بیمار خیابانهایش.



ای لیا



675


مرد ماشین نداشت، زن آمد، مرد ریه هایش را پر کرد، بوی زن پخش میشد در میان نفس های یک خط در میان شهر!


+ داستانک



674


میخواید عوض شید؟ میخواید مثلن توبه کنید؟ 


یه کارو از فردا انجام ندید، ندیم. یا کمتر انجام بدیم.


دروغ نگیم ...


امان از دروغ.




673


فراموش کن، 


رهایش کن،


ورنه تو را در تاریکی خیال می جود


مثل زخمی که هی دستکاری میشود و تازه میشود ...



+ از میان همینطوری های روزانه



672


راه گم کرده میداند امید یعنی چه ...





671


+ عزیزم داغون شدیم رفت پی کارش!


- میدونم، ولی ادامه بده!




670


نگاهش میکنم، میخندد، دندانهایش پیداست، احساسش، زیباییش شبیه بارانی ست که یکباره وسط تابستان تو را غافلگیر میکند؛ بوی خاک بلند میشود، با صدای خوردن باران روی برگها مخلوط میشود، آب شره میکند از روی سرت، بوی خاک کم کم گم میشود لابلای همهمه تزاحم خلقتی دوباره ...


دندانهایش پشت قاب لبهایش پنهان میشوند، لبهایی که ماتیک قرمز کم جانی رویشان نرم و سبک آرام گرفته است.



+ از میان همینطوری های روزانه



669


چشمهایت


سیاسی ترین مناقشه تاریخ است!




ای لیا



668


دقیقن همونجاش، همونجایی که اسم کوچیکتو خالی صدا میرنه، بعد میگی جونم؟ اونم میگه : یه چی بگم؟ 


بعد یه چی میگه و تو فقط به اون صدا کردن اسمت فکر میکنی و غرق لذتی ...



+ از میان همینطوری های روزانه



667 - استاد!


+ سلام استاد!

- صد دفعه گفتم من استاد نیستم!


+ بله میدونم استاد!

- باز که گفتی!


+ خب چی صداتون کنیم استاد؟

- به اسم فامیلم صدا کنید!


+ واقعن استاد لذت میبرم از این همه منش و تواضع!

- باز گفتی استاد که!


+ ببخشید آقای کریمی!

- البته من ترجیح میدم منو با پسوند خانوادگیم صدا کنن!


+ دیگه تواضع رو به اوج رسوندید، حالا چی هست؟!

+ من اسمم "رسول کریمی دانشمند"ه. من رو جناب آقای دانشمند صدا کنید!

:|



666


مرد پول را گذاشت روی دراور، همانطور عریان دراز کشید روی تخت و سیگاری گیراند. زن ساقها را که بالا میکشید نگاهی کرد، نصف پول را برداشت، مرد متعجب سیگار را پایین آورد و پرسید : مثل همیشه حساب کردم که؟


زن سرش پایین بود با بند کفشها ور میرفت، گفت : اینبار حین بوسیدن، خودمم خوشم اومد، حالم عوض شد!



+ داستانک



665 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / قسمت نهم



زن نامه را باز کرد، مرد نوشته بود:


"آنای عزیرم، دلم بی تاب توست، میدانم که تو هم سخت دل داده ای و این روزهای سخت را میگذرانی، ولی بدان که عشق من به تو ابدیست، بی کران است ..."


زن نتوانست ادامه دهد، چندتایی قطره اشک روی صورتش غلتید. نامه را بست و خیره شد به صورت مرد، بعد فریاد کشید : یعنی من چیم از این آنا خانم عنتر منترت کمتر بود؟


چشمهای مرد بسته است، توی شیشه لابلای مایع زرد رنگ!



+ داستانک



664


زندگی فرصت کوتاه ضرب کردن دو در دویی ست ، 

که هیچوقت هم چهار نمی شود ...



663


کاش
یکی بیاید و اینبار ، ما را گم کند ...



ای لیا



662


حوصله ی همه چیز هست ، الا همین حوصله ...