بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

705 - غرور


آدم لجباز و مغروری هستم. جایی که به غرور و شعورم توهین شود کم نمی آورم. توی دوره آموزشی یک غلطی کرده بودیم با چند نفر، افسر نگهبان آمد مارا برد و گفت اونقدر دور میدون میدویید تا جونتون در بیاد، همون دو سه دور اول بچه ها رفتن افتادن به غلط کردن و ببخشید و اینا، جناب سروان هم مثلن بخشید! ماندم من، چند ساعت شد نمیدانم. جانم رسیده بود به حلقم، آخرش چهار دست و پا میرفتم، فرمانده گردان آمده بود و دیده بود سربازی دارد چهاردست و پا توی میدان صبحگاه مثل حیوانات میرود و گاهی میخزد، ماجرا را که فهمید دستور داد ما را ببرند، فردایش احضار کرد و کلی حرف زد و در نهایت گفت : جوون این غرورت کار دستت میده، یاد بگیر گاهی باید خودتو بشکنی، خم بشی، زیاد ایستاده بمونی آخرسر جلو تندباد و گردباد میشکنی! 


نمیدانم یاد گرفته ام یا نه ولی تجربه و گذر زمان آدمی را مصلحت پذیر (محافظه کار) میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



704


اگر میروید که دیگران را دلتنگ خود کنید، خیلی خرید پس!



703


فاصله نبودنهایت را


هیچ "دوستت دارمی"ی پر نمیکند ...



ای لیا



702


یک سری هم اینطورند:


دل زنهای زیادی را همراه خود میکنند ولی توانایی وارد شدن درون قلب یک زن را ندارند!



701


ظهر خوابیده ام توی هال، سارا می آید و دست راستم را صاف میکند و سرش را میگذارد و میخوابد، خوابم برده است که چیزی مثل پتک میخورد توی صورتم، دماغم میسوزد، بلند میشوم، ساراست! در یکی از همین چرخشهای طبیعی بچه ها حین خواب با لگد کوبیده است توی صورتم. نگاهش میکنم. دست و پاها را به طرفین باز کرده است و خوابیده است. آب دهانش از کناره لبهایش ریخته است، خنده ام میگیرد، درد بینی را فراموش میکنم. نگاه میکنم به یکی از زیباترین تابلوهای خلقت ... دختربچه ای که خواب است.



+ از میان همینطوری های روزانه



700


دختر است دیگر، دلش نازک است، طاقت ندارد تو را غمگین بببند، می آید و خودش را مچاله میکند توی دلت، سرش را میگذارد روی سینه ات، تاپ تاپ دلش تو را آرام میکند، بهانه ای میشود برای شاد بودنت، برای زنده بودنت ...



699


همیشه چیزی سر جایش نیست


همیشه یکی هست که نیست!





ای لیا



698 - زلزله!



یکبار توی زلزله بوده ام، حالا زلزله زلزله هم که نه در حد لرزیدن.


سال هشتادو دو اوایل تابستانش رشت بودیم. کارهای فارغ التحصیلی را جمع و جور میکردیم. مانده بودیم خانه یکی از بچه ها توی شهر. بعد از ظهر بود گمانم، چهار پنچتائی از بچه ها روی زمین ولو بودند و خواب. من روزنامه میخواندم و چای هم دم دستم بود. یک آن حس کردم زیرم می لرزد، آنزمانها که توی خوابگاه طبقه دوم تخت می خوابیدیم یا می نشستیم یکی من باب اذیت کردن تخت را تکان میداد، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که چه کسی دارد تخت را تکان میدهد، سرم را بالا آوردم و دیدم دیوار اتاق دارد میلرزد. خانه اجاره ای که بخشی از خانه صاحبخانه بود، تازه فهمیدم زلزله است، تا بلند شوم صدای جیع و فریاد از بیرون بلند شد، صاحبخانه که پیرزنی بود فریاد زنان دوید توی حیاط. من بلند شدم و فریاد زدم : بچه ها زلزله، فرار کنید! تکان آنقدر زیاد بود که نتوانستم خودم را جمع و جور کنم، خوردم زمین، ولی هرطور بود فرار کردیم توی حیاط، تا برسیم به کوچه تکانها تمام شده بود.

توی کوچه صحرای محشر بود، هرکس هرطور توی خانه بود دویده بود بیرون، جانش را برداشته بود و فرار کرده بود، این بین خانم جوانی بود که با تاپ و شرت نشسته بود پشت چراغ برق و دستهایش را هم دور خودش جمع کرده بود و انگار میخواست کسی او را نبیند، یکی از بچه ها که شلوار کردی پایش بود شلوار را از تتش کند و داد به دختر جوان، خودش از این شرتهای ماماندوزپایش بود. دختر شلوار را گرفت و پوشید. همان شب هم آورد با یک ظرف میوه تحویل داد. 


گمانم زلزله ای بود که در بلده مازندران رخ داد و چند شبی هم اهالی پایتخت را مجبور کرد توی کوچه ها بخوابند، چند ماه بعدش هم که زلزله بم رخ داد.



+ از میان همینطوری های روزانه



697


چیزی هست که نمیگویی


چیزی هست که تو را میبلعد


تو را خنج می زند


چیزی که در نگاهت هم پیدا نیست


چیزی که نمیگویی!



ای لیا



696


زن ایستاده بود، مرد ایستاده بود، روبروی هم. زن کوتاهتر بود، کف دست چپ را گذاشته بود روی آرنج دست راست مرد. کمی فشار داده بود. مرد داشت حرف میزد، سرش را چرخانده بود به سمت چپش، جایی را توی پیاده رو نگاه میکرد، زن از پایین توی چشمهای مرد را نگاه میکرد، چیزی توی چشمهای زن موج میزد، چیزی شبیه شادی، یک خاطر جمعی، یک احساس ناب. لبخندی دوید روی لبهای زن.

و من همه اینها را از پشت شیشه پنجره اتوبوسی دیدم که لحظه ای ایستاده بود توی ترافیک خسته ستارخان.



+ از میان همینطوری های روزانه



695 - درکت میکنم!


جمله احمقانه ای ست :

"درکت میکنم"


بارها شده کسی از مشکلات و دغدغه های ذهنی اش برایمان حرف زده خیلی راحت این جمله را فرو کرده ایم توی حلقش. چطور درکش میکنیم؟ اگر هم همان مشکلات را تجربه کرده باشیم شرایطمان یحتمل فرق داشته. خیلی چیزها فرق داشته، گاهی طرف میخواهد فقط حرف بزند. همین!



+ از میان همینطوری های روزانه



694


بهش میگم بابا میمونی پیش خودم؟ دستاشو میزنه به کمرش و میگه : من نمیخوام ازدواج کنم برم هی کار کنم تو خونه شوهر. میخوام همینجا بمونم و همش تفریح کنم! شاد باشم ...

میگم بابا نوکرته!

ولی خب امان از روزی که عاشق میشید ...



+ از میان همینطوری های روزانه



693


و چه کسی میتواند حال پیرزنی شصت و چندساله را درک کند که سی و چند سال است از پسر معلولش مراقبت میکند  و تنها دغدغه زندگی اش این است که پس از مرگش چه بر  سر پسرش خواهد آمد؟

هیچکس!



+ از میان همینطوری های روزانه



692


زندگی چیست مگر


جز دوست داشتن تو!



ای لیا



691 - قیمت خود را بدانیم!


زنگ زد و درباره مشکلی که برایشان پیش آمده بود در راه اندازی صحبت کرد. یک ساعتی حرف زدیم همانجا پشت تلفن میگفتم و او هم چک میکرد و اگر چیزی درست نبود جابجا میکرد سر آخر مشخص شد چندتا اتصال لوله به تجهیزات اشتباه است. قرار شد باز کنند و دوباره همانطور که گفته بودم ارنج کنند. یک هفته بعد تماس گرفت و کلی تشکر کرد که درست شد الان هم خط مشغول کار است و از این تعارف تکه پاره کردنها.

چند روز بعدش پیکی آمد و یک پاکت آورد و رسید گرفت و رفت. پاکت را باز کردم دیدم چکی به مبلغ هفتصد هزار تومن به همراه نامه تشکری از طرف همان دوست. زنگ زدم به همان دوست گفتم به پیک شرکتشان بگوید برگردد تا چیزی را برایش بفرستم. چک را گذاشتم داخل پاکت و عودت دادم. یک ساعت بعد تماس گرفت و گفت : چک رو چرا برگردوندی؟

 گفتم: والا من برات رفاقتی مساله رو حل کردم. یعنی چون دوست و همکار چند ساله ای وگرنه اگر قرار به فاکتور کردن و صورت وضعیت کردن برای پول بود همین رو من چهار میلیون باید ازت میگرفتم. چکت رو هم نگه دار برای خودت.


دوازده سال است کار میکنم. توی زمینه کاری خودم یکی از بهترینها هستم. مرا میشناسند توی صنعت خاصی که مشغولم. بارها شده قیمت داده ام برای کار طراحی و مشاوره و قیمتم بالا بوده و برنده نشده ام. خود کارفرما هم حتی حاضر بوده با چند درصد بالاتر از قیمت برنده کار را به من بدهد ولی نپذیرفته ام. چرا؟ چون اگر همه مان اینطور برخورد کنیم، تن بدهیم میشود مثل همین دوست من که آن تجربه دوازده ساله را پشت آن تماس یک ساعتی نمیبیند و فکر میکند خب حتمن قیمت همینقدر است. تقصیر خودمان است، خودمان را ارزان میفروشیم!

شاید اگر من هم توصیه کارفرما را میپذیرفتم الان خانه ام لابد صدمتر بزرگتر بود و نشسته بودم پشت شاسی بلند خارجی. 

بگذریم از پیشنهادات خارج عرف برای به قول خودشان در آوردن کار و زدو بند کردن!!



+ از میان همینطوری های روزانه